( 1 )
در پُستِ 124 سه مورد را در مَدّ نظر داشته ام كه يك وجه اشتراكِ نهاني و غير مستقيم در اين سه مورد نهفته و البتّه قابل دَرك و مشاهده ي اهل معنا هست . سواي اين سه مورد ، نكاتِ ريزي نيز دارند كه نكته ي اَوّل اينست كه : چرا ( بيش از چهار سال استخوانهاي حكيم طوس ، بيرون از آرامگاهش نگهداري شده ؟ ) ، گيرم براي باز سازي ، يا براي دزدي ي طلاهاي دروغينِ سلطان محمود غزنوي ( آن هم از داخل مزار حضرتِ ( اَشو« پيروز پارسي » )= حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي « حافط خُراساني » كه در زمانه ي خودش راستين ترين بِهْـمَرد داراي همه ي صفاتِ نابِ « اَشائي » بوده است ) . نكته ي ديگر اينكه در هر عصر و دوره ئي ، همواره بوده اند و هستند دُزدان و خائنين و بدكرداران و بِزِه كاراني كه فقط و فقط به انواع حيل ، تلاش داشته و دارند كه ثروت هاي ملي ي مادّي و معنوي ي ايرانِ عزيزمان را چپاول و غارت كنند . حالا آن غارت شونده هر كه و هر چه و در هر كجاي اين سرزمينِ اهورائي ي بارها اهريمن زده ، ميخواهد باشد ، باشد . سخن در اين باره بسيارتر از بسيار دارم امّا بادا كه در هنگام و هنگامه ئي فراختر به آن پرداخته شود . اينك دعوت تان مي كنم به خواندن مطلبي كه در روزنامه ي « شرق » شماره ي 2305 آن ، آورده شده است و بعد از آن به دو مطلبِ ديگر درباره ي دو شيرازي مرد ، يكي شْ آنقدر بزرگ ْ كه در زمينْ ، گُنجايشگاهي براي نام و مقامِ مقدّس اش ( حافظ شيرازي ) نيست ، و ديگري شْ هم جاي سخن ندارد : يك شيرازي از نوع ِ ماعرانه اش !!! ، به قول زنده ياد ( اخوان ثالث ) : « چه بگويم ؟ : … هيچ » وَ وَ وَ… ، پس هر سه مورد را بدونِ فاصله بخوانيد تا مقصود را دريابيد . يا حق .
( سياوش پاك ) = پنجمين روز ِ / 08 / 2015 = 14 / 5 / 1394
روایت مردی که فردوسی را دفن کرده است
بناست به دیدن مردی برویم که با «هزارسالهگان» سر و سرّی داشته و مدعی است فردوسی را با دستان خودش دفن کرده است؛ «به هرکس میگویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمیکند». در محوطه آرامگاه یا به گفته خودش باغ، رخبهرخ مقبره مرمر نشسته است، ساکت، مثل سنگ، تا رسیدن ما. دست میدهیم، محکمتر از معمول، پنجهاش را دور دستم قفل میکند و زور میآورد، ردِ قوتِ جوانی را در پیشانی طرفش میجوید. پسرش که پا جای پای او گذاشته و نگهبان مجموعه است، کنارمان ایستاده است، میخندد «حاجآقا از پهلوانهای قدیمه». پیرمرد اسطقسداری است. کمگو است، اما حرفهایی دارد که تعداد زندگان آگاه از آن، احتمالا از تعداد مردگان کمترند. شاید در هیچ کتابِ تاریخی یا خاطرات آدمهایی که در ساخت آرامگاه فردوسی دست داشتهاند، نامی از «قاسم ارفع» نیامده باشد، اما او هست، او یکی از فراموش شدگان بزرگ تاریخ است؛ یکی از آنها که سنگهای اهرام مصر یا دیوار چین یا پارسه (تخت جمشید) را به گرده کشیدند و هیچجا نامی از آنها برده نشد. او را مشقاسم صدا میکنند، سرکارگر بازسازیِ آرامگاه فردوسی در دهه ١٣٤٠ بوده است. کارش فقط به دستوردادن ختم نمیشده است «تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟» اما آنچه داستان او را متفاوت میکند، جابهجایی سنگهای گران نیست؛ «قبر فردوسی را خودم چاک دادم، استخوانهایش را درآوردم و ساخت آرامگاه که تمام شد، خودم دوباره فردوسی را دفن کردم».
در گور فردوسی کوتی از استخوان بود و دو جمجمه
سال ١٣٤٣، ٣٠ سال پس از ساخت آرامگاه فردوسی با طرح کنونی که توسط کریم طاهرزاده بهزاد ترسیم شده بود، نشست سازه سنگین و کوچکبودن اتاقی که قبر فردوسی در آن قرار داشت، کار را به تخریب و بازسازی مجدد رساند؛ «سنه ١٣ این آرامگاه را ساختند، من هم همان سال دنیا آمدم. پدرم ساختهشدن آرامگاه را دیده بود، اما سال ٤٣ گفتند باید خراب شود، حکمش از تهران آمد. قبر فردوسی یک جای کوچکی بود، شاید یک اتاق سه در چهار، ١٠ نفر که میرفتند داخل، دیگر برای کسی جا نبود، این بود که گفتند خرابش کنید » .
دستش توی هوا میچرخد، انگار همحالا در کار است «چوببست، بستیم و رفتیم تا سقف، از بالا یکییکی سنگها را کندیم و آمدیم پایین. یک معماری داشتیم به نام شاهغلام، همه سنگها را بهترتیب شماره میزد و میبرد از عقب باغ میچید و میآمد جلو. به کمر کار که رسیدیم، خراب نمیشد دیگر، بس که سفت بود؛ از ساروج بود. مجبور شدند با باروت خرابش کنند، خردهسنگها پرت میشد تا دهات اطراف».
دیگر بنایی در کار نیست، به کف میرسند، به قبر فردوسی. طبق نقشهای که مهندس هوشنگ سیحون و حسین جودت دارند، ظاهر و نمای آرامگاه همان طرح قبلی است، اما در قسمت داخلی آرامگاه باید تغییرات زیادی انجام شود. فردوسی باید بعد از هزار سال سر از قبر برون آرد، در هوایی تازه نفس بکشد و چهره دیگری از دنیا را ببیند و آن کسی که باید دست فردوسی را بگیرد و او را از آن گودال کهن و پوده بیرون بکشد، مشقاسم است. «بههرصورت بود خراب کردند و آمدند تا کف، ماند جای قبر، گفتند میخواهند قبرش را چاک بدهند. خیلیها فکر میکردند فردوسی حتما گنجی، چیزی دارد. آن روز که قرار بود قبر را چاک بدهم و فردوسی را از گور دربیاورم، از تهران و مشهد خیلیها آمدند، استاندار، فرماندار، شهردار، فرمانده لشکر، اوووو، خیلیها بودند. دور تا دور محوطه را صندلی چیدند. قبر را خودم چاک دادم، به پایین که رسیدم، ته یک گودالی دیدم یک کوت استخوان است که دو تا کله (جمجمه) دارد؛ کلههای بزرگی هم بود. فرماندار به شوخی گفت فردوسی دو تا کله داشت! بعد هرچی استخوان بود جمع کردم و گذاشتم توی یک پارچه سفید، بعد گذاشتمش تو یک صندوق و بردمش دفتر».
به جمع گوربهگورهای تاریخ یک نفر دیگر را هم باید اضافه کرد؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی. آمدهایم کنار سنگ قبر بزرگش که در طبقه پایین، زیرِ نمای آرامگاه قرار دارد؛ سنگی آنقدر بزرگ که خیال همه راحت است کسی که آن زیر خوابیده تازمانیکه اسرافیل در صور بدمد، شانهبهشانه هم نمیتواند بشود. مشقاسم بالا را نشان میدهد «قبر فردوسی آن بالا بود، اینجا نبود که، هفت متر گود کردند، این محوطه را ساختند و بعد دوباره سنگها را به همان شمارهای که بود گذاشتند سرجایش، چیدند رفت بالا، مثل روز اولش، هیچ فرقی نکرد. تمام این سنگها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا گیر میکردند، هر جا زور میخواستند، داد میزدند مشقاسم کجایی؟ آن سنگ بالا را دیدی؟ بهش میگویند سنگ جمشید (سنگ یکتکه و بزرگی که نقش فروهر روی آن حک شده است و بالای مقبره در ضلع جنوبی قرار دارد)، شاید دو، سه تُن وزن داشته باشد، هیچکس نمیتوانست ببردش بالا، من نشستم پای قَرقَر که جرثقیل کوچکی بود و خیلی زور داشت، سنگ را نمدپیچ کردم و با سیم بکسل بستم و دادم بالا، بهخاطر همین کار به من یک ماه اضافهکاری، پاداش دادند».
فردوسی چهار سال بیرون از قبر بود
کار ساخت آرامگاه که تمام میشود، زمین به اندازه نگاهداشتن باقیمانده فردوسی آغوش باز میکند، جای استخوان در گور است «کار که تمام شد، دوباره استخوانها را همانطور که بود آوردم گذاشتم توی قبر جدید. روزی هم که میخواستم فردوسی را بگذارم توی قبر خیلیها آمده بودند، خیلی عکسبرداری کردند، ولی به خودم هیچ عکسی ندادند. حالا به هرکس میگویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمیکند».
خب از کجا باید باور کرد «مدرک و سندی که ندارم، اما دو، سه تا از بچههای روستا که آن زمان با ما کار میکردند، شاهدند. بیشترشان مردهاند، اما چندتایی هنوز ماندهاند».
فردوسی چند سالی بیرون از دنیای مردگان بوده است، بین سالهای ١٣٤٣ تا ١٣٤٧ «خیلیها نمیدانند، اما فردوسی چند سال اصلا توی قبر نبود، از زمانی که آرامگاه را خراب کردند و قبر را چاک دادم و فردوسی را بیرون آوردم، تا زمانی که آرامگاه ساخته شد و دوباره گذاشتمش سرجایش، شاید چهار سال طول کشید. تمام این چهار سال هم توی همان جعبه بود، گوشه دفتر.»
ساخت آرامگاه تمام میشود، کارگرها را راهی میکنند سر خانه زندگیشان، مهندسها باروبنه میبندند، اما او میماند، ٣٠ سال دیگر، کنار فردوسی؛ «مهندس جودت، گیو جودت، وقتی میخواست برود گفت دوست داری تو را کجای باغ بگذارم برای کار؟ گفتم هر جا که دوست داری؟ خلاصه گذاشتندم دم در. ٤٠ سال از عمرم را توی همین باغ گذراندم. خیلی برای این باغ زحمت کشیدم. روستای ما دیواربهدیوار آرامگاه است، همینجا دنیا آمدم، پدرم هم. قبل از خدمت توی باغ، شاگرد گلکار بودم، از خدمت که آمدم بعد از چند سال، کار ساخت آرامگاه شروع شد، بعدش هم ٣٠ سال دم در وایستادم».
یکروز قبل از سالروز بزرگداشت فردوسی (٢٥ اردیبهشت) است و با او در باغ هستیم. مشقاسم آدمها را نشان میدهد «میبینی، خبری نیست. اول انقلاب خیلی مسافر اینجا میآمد، تا روزی ١٥-١٦ هزار نفر میآمدند. از روی بلیت آمار داشتیم، اما الان خبری نیست». دور آرامگاه قدم میزنیم، کُند و سنگین راه میرود، روی دیوار در ضلع شرقی، شعری حک شده است، روبهرویش میایستد «بخوان، برایم بخوان، بیسوادم، خودم هیچوقت نتوانستم شاهنامه بخوانم، اما چند تا از شعرهایش را که برایم خواندهاند، حفظم. فردوسی مرد بزرگی بود، اگر نبود الان باید به زبان عربی حرف میزدیم».
بـدیـن نــامــه بــر عــمــرهـا بـگـذرد
بـخـوانـد هـر آن کـــس کـه دارد خرد
جهان از سخن کـردهام چون بهشت
از این پیش تخم سخن کس نکِشت
بسـی رنـج بـردم در ایـن سال سی
عــجــم زنــده کــردم بـدیــن پارسی
زمـــانـــم ســرآورد گـفـت و شـنـیـد
چــو روز جــوانــی بـه پـیـری رسـیـد
رخ لالــهگــون گـشـت بـر سـانِ مـاهْ
چـو کـافـور شـد رنـگ ریــشِ سـیـاهْ
ز پــیــری خــم آورد بــالای راســـت
هـم از نـرگـسـان روشنایی بکاست
کـنــون عُـمـْـرْ نزدیکِ هـشـتـاد شـد
امــیــدم بــه یــکبـاره بــر بــاد شـد
سـر آمـد کــنــون قــصّــه یـــزدگـِـرْدْ
بـــه مـــاهِ سِـــفَــنـــدار مَــذْ روزِ اِرْدْ1
شعر که به اینجا میرسد ، زمزمه میکند ، پیر و خشدار ؛
کـنـون عـمـر نزدیـک هـشـتـاد شد
امــیــدم بــه یــکبــاره بـر بـاد شـد
ســرآمــد کـنـون قـصّـه ي یــزدگـِرْدْ
بــه مـــاهِ سِــفَـــنـــدار مَــذْ روزِ اِرْدْ1
انگار چیزی را انتظار میکشد، عاقبتی محتوم که فردا یا پسانفردا در خواهد زد «الان ٨١ سالمه، از دوستها و همکارهای آن زمان چندتایی بیشتر نماندند، حالا کِی خط قرمزی برای ما بکشند، دیگر دست خداست. خیلی دلم میخواهد کنار فردوسی دفنم کنند، اما نمیگذارند، نمیشود؛ ما که کسی نیستیم، باید ببرندمان توی همان قبرستان روستا که پدر و مادر و همه فامیلمان آنجا هستند. ما کسی نیستیم»
1 – ) : در « فرهنگ دهخدا » آورده شده است : ( اِ ر ْدْ ) = ( به كـَـسْرِ الف وَ سكونِ « ر » وَ « د » ) نام فرشته ایست که موکل بر دین و مذهب است و تدبیر و مصالح روزِ اِرْدْ که بیست وپنجم از هر ماه شمسی است بدو تعلق دارد، نیک است در این روز نو بریدن وپوشیدن و بد است نقل و تحویل کردن .
***********************
( 2 )
وَ اَمّا در سايتي تقريباً هَشَلْهَفْ كه مانند بعضي غذاهاي سُنْتي در داخلِ آن غذا ها همه جور چيزهائي يافت مي شود ، در اين سايت ( = emroozofarda ) نيز از همه نوع مطالب و عكس و… و … مي توان مشاهده كرد . گهگاهي هم كتاب هاي برجسته ئي را مي توان از آنجا دانلود كرد . نويسنده و مدير اين سايت ( آرش ايراني ) در سوّمِ اوتِ 2015 مطلبي را انتشارداده كه موضوعش ربط دارد به يك ( آخوندِ كَلّـِه پوكِ بي شعور ) كه در زماني كه هيكلِ منحوسش در قيدِ حياتْ بوده ، سه بار مردمِ ساده لوح و خرافاتي ي عصر خودش را تحريك نموده وَ ( آرامگاهِ حضرتِ لسان الغيب حافظِ شيرازي ) را ويران كرده اند . البتّه شبيه چنين كاري نفرت انگيزي را ما شاهد بوده ايم كه در « جمهوري اسلامي ايران » در سالهاي نخستْ به دستورِ « آقايانِ خميني وَ خامنه ئي وَ رفسنجاني » بر سر چندين آرامگاه هائي از بزرگان ِ عرفانْ ، چون بلائي آسماني ، وارد آوردند . في المَثَلْ : آرامگاه هاي دو عارف بزرگ در «ابنِ بابويه » ( حضراتِ مير ابوالفضل عنقا و مير محمّد عنقا ) وَ نيز آرامگاهِ ِ عارفِ كبير حضرتِ اُستادْ دكتر ( نورعلي الهي ) در « هَشْتْگِردْ » ، كه مردم عوام و عقب مانده نگهداشته شده ي ايرانزمين هيچ اطلاعي از چنين جناياتي ندارند ( به جز هزاران نفر از فرهيختگان و اهل عرفان و معنويّتْ ) ، اين دو نمونه اش بود و باز هم بوده است كه شرحش در اين جا نگنجد . ( سياوش ِ پاك )
وَ امّا آنچه را در زير مي بينيد و مي خوانيد برگردان و برداشتي عيني است از سايتِ مذكور الفوق
آخوند علیاکبر فال اسیری این شخص کسی است که سه بار بقعهٔ آرامگاهِ حافظ (خواجه شمسالدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی) را ویران کرد. چندی بعد حکومت وقت قصد ساختن مقبرهٔ حافظ را داشت، آخوند علی اکبر بر روی منبر رفته فریاد زد: «اگر شاه بسازد و هزار مرتبه بسازد من خراب میکنم.»
این همان است که میگفت: «ای مردم، موقع جهاد عمومی است. بکوشید تا جامهٔ زنان نپوشید»، منظور برین است که شیرازیان لباسِ فرنگی نپوشند ولی بعداً همگان خبردار شدند که پارچه فروشان شیرازی ریشِ آخوند را خوب چرب کرده بودند.
در سال ۱۲۸۰ خورشیدی مقبرهٔ حافظ که پیشتر توسط مجتهد ساکن شیراز آخوند علی اکبر فال اسیری ویران شده بود توسط حاکم فارس، شاهزاده ملک منصور میرزا ملقب به شعاع السلطنه بازسازی شد. به دستور او علی اکبر مزّین الدوله نقاش باشی چارچوبی آهنین بر فراز آرامگاه حافظ ساخت و کتیبهای بر آن قرار داد. در سال ۱۳۱۵ خورشیدی این چارچوب آهنین جای خود را به بنای کنونی داد.
باید یادآوری کرد که پس از كريم خان زند در سال ۱۲۷۳ طهماسب ميرزا (مؤيدالدوله) حكمران فارس، آرامگاه حافظ را بار ديگر تعمير و مرمت كرد و در سال ۱۲۹۵ معتمدالدوله فرهاد ميرزا فرمانرواي فارس در گرداگرد مقبره حافظ، معجري چوبي ساخت. پس از آن در سال ۱۳۱۷ (اردشير) زردشتي يزدي، بار ديگر بارگاه حافظ را مرمت كرد و بر فراز آرامگاهش، معجري بنا كرد اما آخوند علي اكبر فال اسيري به دليل زردشتي بودن اردشير، بناي مرمت شده را ويران ساخت. آخوند علي اكبر فال اسيري در سالٍ 1314 خورشيدي مُرد .
**********************
( 3 )
در ( روز نامه ي تاريكِ « رسالت ِ » سي اُمِ تيرماه 1394 خورشيدي ) هم ، شعري از نوعِ « مِـعْـرْ » مشاهده كردم كه چه عرض كنم !؟ اگر آدم شعر شناس و فرهيخته اي ، پيدا بشود و چنين « مِـعْـر » ي مزخرف را بخواند ، اگر حالش به هم نَخورَدْ دستِ كم وَ لااقلّش احساس مي كند كه او را با « سَرْ » به « معراجي معكوسْ » پرتابانيده اند . به زبان ساده تَرَشْ اين جنابْ ، دست كم بايد مي رفت به ( مكتبخانه ي ادبي دربارِ دوستِ « قديمي » اش جنابِ « رفيقْ خامنه ئي » ) وَ مقداري آئينِ ( « 80 = « كُ + سُ » شِعْرْ شناسي ) را فرا مي گرفت تا بفهمد كه به هر لاطائلي نمي توانْ نامِ مقدّسِ « شعر » نهاد ، آنهم به چنين سروده ي پُر از غلط هاي وزني و گرامري وَ … ، .
به قولِ شادروانْ « احمد شاملو » : چه ( روزگازِ غريبي ست نازنين ! ) . و امّا شما گراميان ِ خواننده ي اين وبلاگْ ، برويد بخوانيد اين مِـعْـرِ ( جنابِ « ناصر مكارم شيرازي» سلام الشّيطان الرّجيم عليه ) را وَ افتخارش را بدهيد به شيرازي هاي (« 80 = كُ + سْ » + خُلپرْوَرْ ) . وَ به قولِ آن بزرگمردِ ديگر : ( شُعرا جمله نجوم ِ ارضند / أنَا بين الشعرا چون خورشيدْ / عُلما جمله تلاميذِ منند / بِ رَويد ، ازْ خودِ شانْ ، بِ … ، پُرْ … ، سيدْ ) كه يك جوري ربط دارد به مرحوم علّامه « شيخِ مُفيد » وَ اين عالجناب ! را كه با ( « بهمنِ مفيد » هنرپيشه ي سينماي فارسي ) نسبتي سببي و نسبي نبايد داشته باشد ) اشتباهْ نگيريد !! . وَالسّلامْ .
( سياوش پاك )
***********
« سياوش پاك »
چهارشنبه : 14 / 5 / 1394 خورشيدي
برابر با : 5 / ( 8 = آگوست ) / 2015 ميلادي
**********************