124 – ) : دربارهء حكيم ابوالقاسم فردوسي طوسي(حافط) وَ حافظ شيرازي وَ مكارم شيرازي !!!

( 1 )

در پُستِ 124 سه مورد را در مَدّ نظر داشته ام كه يك وجه اشتراكِ نهاني و غير مستقيم در اين سه مورد نهفته و البتّه قابل دَرك و مشاهده ي اهل معنا هست . سواي اين سه مورد ، نكاتِ ريزي نيز دارند كه نكته ي اَوّل اينست كه : چرا ( بيش از چهار سال  استخوانهاي حكيم طوس ، بيرون از آرامگاهش نگهداري شده ؟ ) ، گيرم براي باز سازي ، يا براي دزدي ي طلاهاي دروغينِ سلطان محمود غزنوي ( آن هم از داخل مزار حضرتِ ( اَشو« پيروز پارسي » )= حكيم  ابوالقاسم فردوسي طوسي « حافط خُراساني »  كه در زمانه ي خودش راستين ترين بِهْـمَرد داراي همه ي صفاتِ نابِ « اَشائي » بوده است ) . نكته ي ديگر اينكه در هر عصر و دوره ئي ، همواره بوده اند و هستند دُزدان و خائنين و بدكرداران و بِزِه كاراني كه فقط و فقط به انواع حيل ، تلاش داشته و دارند كه  ثروت هاي ملي ي مادّي و معنوي ي ايرانِ عزيزمان را چپاول و غارت كنند . حالا آن غارت شونده هر كه و هر چه و در هر كجاي اين سرزمينِ اهورائي ي  بارها اهريمن زده ، ميخواهد باشد ، باشد . سخن در اين باره بسيارتر از بسيار دارم امّا بادا كه در هنگام و هنگامه ئي فراختر به آن پرداخته شود . اينك دعوت تان مي كنم به خواندن مطلبي كه در روزنامه ي « شرق » شماره ي 2305 آن ، آورده شده است  و بعد از آن به دو مطلبِ ديگر درباره ي دو شيرازي مرد ، يكي شْ آنقدر بزرگ ْ كه در زمينْ ، گُنجايشگاهي براي نام  و مقامِ مقدّس اش ( حافظ شيرازي ) نيست ، و ديگري شْ هم جاي سخن ندارد : يك شيرازي از نوع ِ ماعرانه اش !!! ، به قول زنده ياد ( اخوان ثالث  ) : « چه بگويم ؟ : … هيچ  » وَ وَ وَ… ،  پس هر سه مورد را بدونِ فاصله بخوانيد تا مقصود را دريابيد . يا حق .

( سياوش پاك ) = پنجمين روز ِ / 08 / 2015 = 14 / 5 / 1394

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است3

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است

روایت مردی که فردوسی را دفن کرده است

بناست به دیدن مردی برویم که با «هزارساله‌گان» سر و سرّی داشته و مدعی است فردوسی را با دستان خودش دفن کرده است؛ «به هرکس می‌گویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمی‌کند». در محوطه آرامگاه یا به گفته خودش باغ، رخ‌به‌رخ مقبره‌ مرمر نشسته است، ساکت، مثل سنگ، تا رسیدن ما. دست می‌دهیم، محکم‌‌تر از معمول، پنجه‌اش را دور دستم قفل می‌کند و زور می‌آورد، ردِ قوتِ جوانی را در پیشانی طرفش می‌جوید. پسرش که پا جای پای او گذاشته و نگهبان مجموعه است، کنارمان ایستاده است، می‌خندد «حاج‌آقا از پهلوان‌های قدیمه». پیرمرد اسطقس‌داری است. کم‌گو است، اما حرف‌هایی دارد که تعداد زند‌گان آگاه از آن، احتمالا از تعداد مردگان کمترند. شاید در هیچ کتابِ تاریخی یا خاطرات آدم‌هایی که در ساخت آرامگاه فردوسی دست داشته‌اند، نامی از «قاسم ارفع» نیامده باشد، اما او هست، او یکی از فراموش شدگان بزرگ تاریخ است؛ یکی از آنها که سنگ‌های اهرام مصر یا دیوار چین یا پارسه (تخت جمشید) را به گرده کشیدند و هیچ‌جا نامی از آنها برده نشد. او را مش‌قاسم صدا می‌کنند، سرکارگر بازسازیِ آرامگاه فردوسی در دهه ١٣٤٠ بوده است. کارش فقط به دستور‌دادن ختم نمی‌شده است «تمام این‌ سنگ‌ها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا‌ گیر می‌کردند، هر جا زور می‌خواستند، داد می‌زدند مش‌قاسم کجایی؟» اما آنچه داستان او را متفاوت می‌کند، جابه‌جایی سنگ‌های‌ گران نیست؛ «قبر فردوسی را خودم چاک دادم، استخوان‌هایش را درآوردم و ساخت آرامگاه که تمام شد، خودم دوباره فردوسی را دفن کردم».

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است2

در گور فردوسی کوتی از استخوان بود و دو جمجمه

سال ١٣٤٣، ٣٠ سال پس از ساخت آرامگاه فردوسی با طرح کنونی که توسط کریم طاهرزاده بهزاد ترسیم شده بود، نشست سازه سنگین و کوچک‌بودن اتاقی که قبر فردوسی در آن قرار داشت، کار را به تخریب و بازسازی مجدد ‌رساند؛ «سنه ١٣ این آرامگاه را ساختند، من هم همان سال دنیا آمدم. پدرم ساخته‌شدن آرامگاه را دیده بود، اما سال ٤٣ گفتند باید خراب شود، حکمش از تهران آمد. قبر فردوسی یک جای کوچکی بود، شاید یک اتاق سه در چهار، ١٠ نفر که می‌رفتند داخل، دیگر برای کسی جا نبود، این بود که گفتند خرابش کنید » .

دستش توی هوا می‌چرخد، انگار هم‌حالا در کار است «چوب‌بست، بستیم و رفتیم تا سقف، از بالا یکی‌یکی سنگ‌ها را کندیم و آمدیم پایین. یک معماری داشتیم به نام شاه‌غلام، همه سنگ‌ها را به‌ترتیب شماره می‌زد و می‌برد از عقب باغ می‌چید و می‌آمد جلو. به کمر کار که رسیدیم، خراب نمی‌شد دیگر، بس که سفت بود؛ از ساروج بود. مجبور شدند با باروت خرابش کنند، خرده‌سنگ‌ها پرت می‌شد تا دهات‌ اطراف».

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است5

دیگر بنایی در کار نیست، به کف می‌رسند، به قبر فردوسی. طبق نقشه‌ای که مهندس هوشنگ سیحون و حسین جودت دارند، ظاهر و نمای آرامگاه همان طرح قبلی است، اما در قسمت داخلی آرامگاه باید تغییرات زیادی انجام ‌شود. فردوسی باید بعد از هزار سال سر از قبر برونآرد، در هوایی تازه نفس بکشد و چهره دیگری از دنیا را ببیند و آن کسی که باید دست فردوسی را بگیرد و او را از آن گودال کهن و پوده بیرون بکشد، مش‌قاسم است. «به‌هرصورت بود خراب کردند و آمدند تا کف، ماند جای قبر، گفتند می‌خواهند قبرش را چاک بدهند. خیلی‌ها فکر می‌کردند فردوسی حتما گنجی، چیزی دارد. آن روز که قرار بود قبر را چاک بدهم و فردوسی را از گور دربیاورم، از تهران و مشهد خیلی‌ها آمدند، استاندار، فرماندار، شهردار، فرمانده لشکر، اوووو، خیلی‌ها بودند. دور تا دور محوطه را صندلی چیدند. قبر را خودم چاک دادم، به پایین که رسیدم، ته یک گودالی دیدم یک کوت استخوان است که دو تا کله (جمجمه) دارد؛ کله‌های بزرگی هم بود. فرماندار به شوخی گفت فردوسی دو تا کله داشت! بعد هرچی استخوان بود جمع کردم و گذاشتم توی یک پارچه سفید، بعد گذاشتمش تو یک صندوق و بردمش دفتر».

به جمع گوربه‌گورهای تاریخ یک نفر دیگر را هم باید اضافه کرد؛ حکیم ابوالقاسم فردوسی. آمده‌ایم کنار سنگ قبر بزرگش که در طبقه پایین، زیرِ نمای آرامگاه قرار دارد؛ سنگی آن‌قدر بزرگ که خیال همه راحت است کسی که آن زیر خوابیده تا‌زمانی‌که اسرافیل در صور بدمد، شانه‌به‌شانه هم نمی‌تواند بشود. مش‌قاسم بالا را نشان می‌دهد «قبر فردوسی آن بالا بود، اینجا نبود که، هفت متر گود کردند، این محوطه را ساختند و بعد دوباره سنگ‌ها را به همان شماره‌ای که بود گذاشتند سرجایش، چیدند رفت بالا، مثل روز اولش، هیچ فرقی نکرد. تمام این‌ سنگ‌ها روی شانه من آمد پایین و روی شانه من رفت بالا. هر جا‌ گیر می‌کردند، هر جا زور می‌خواستند، داد می‌زدند مش‌قاسم کجایی؟ آن سنگ بالا را دیدی؟ بهش می‌گویند سنگ جمشید (سنگ یک‌تکه و بزرگی که نقش فروهر روی آن حک شده است و بالای مقبره در ضلع جنوبی قرار دارد)، شاید دو‌، سه تُن وزن داشته باشد، هیچ‌کس نمی‌توانست ببردش بالا، من نشستم پای قَرقَر که جرثقیل کوچکی بود و خیلی زور داشت، سنگ را نمدپیچ کردم و با سیم بکسل بستم و دادم بالا، به‌خاطر همین کار به من یک ماه اضافه‌کاری، پاداش دادند».

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است4

فردوسی چهار سال بیرون از قبر بود

کار ساخت آرامگاه که تمام می‌شود، زمین به اندازه نگاه‌داشتن باقی‌مانده فردوسی آغوش باز می‌کند، جای استخوان در گور است «کار که تمام شد، دوباره استخوان‌ها را همان‌طور که بود آوردم گذاشتم توی قبر جدید. روزی هم که می‌خواستم فردوسی را بگذارم توی قبر خیلی‌ها آمده بودند، خیلی عکس‌برداری کردند، ولی به خودم هیچ عکسی ندادند. حالا به هرکس می‌گویم فردوسی را من دفن کردم، باور نمی‌کند».

خب از کجا باید باور کرد «مدرک و سندی که ندارم، اما دو، سه تا از بچه‌های روستا که آن زمان با ما کار می‌کردند، شاهدند. بیشترشان مرده‌اند، اما چندتایی هنوز مانده‌اند».

فردوسی چند سالی بیرون از دنیای مردگان بوده است، بین سال‌های ١٣٤٣ تا ١٣٤٧ «خیلی‌ها نمی‌دانند، اما فردوسی چند سال اصلا توی قبر نبود، از زمانی که آرامگاه را خراب کردند و قبر را چاک دادم و فردوسی را بیرون آوردم، تا زمانی که آرامگاه ساخته شد و دوباره گذاشتمش سرجایش، شاید چهار سال طول کشید. تمام این چهار سال هم توی همان جعبه بود، گوشه دفتر.»

ساخت آرامگاه تمام می‌شود، کارگرها را راهی می‌کنند سر خانه‌ زندگی‌شان، مهندس‌ها باروبنه می‌بندند، اما او می‌ماند، ٣٠ سال دیگر، کنار فردوسی؛ «مهندس جودت، گیو جودت، وقتی می‌‌خواست برود گفت دوست ‌داری تو را کجای باغ بگذارم برای کار؟ گفتم هر جا که دوست ‌داری؟ خلاصه گذاشتندم دم در. ٤٠ سال از عمرم را توی همین باغ گذراندم. خیلی برای این باغ زحمت کشیدم. روستای ما دیوار‌به‌دیوار آرامگاه است، همین‌جا دنیا آمدم، پدرم هم. قبل از خدمت توی باغ، شاگرد گل‌کار بودم، از خدمت که آمدم بعد از چند سال، کار ساخت آرامگاه شروع شد، بعدش هم ٣٠ سال دم در وایستادم».

روایت مردی که فردوسی رادفن کرده است6

یک‌روز قبل از سالروز بزرگداشت فردوسی (٢٥ اردیبهشت) است و با او در باغ هستیم. مش‌قاسم آدم‌ها را نشان می‌دهد «می‌بینی، خبری نیست. اول انقلاب خیلی مسافر اینجا می‌آمد، تا روزی ١٥-١٦ هزار نفر می‌آمدند. از روی بلیت آمار داشتیم، اما الان خبری نیست». دور آرامگاه قدم می‌زنیم، کُند و سنگین راه می‌رود، روی دیوار در ضلع شرقی، شعری حک شده است، روبه‌رویش می‌ایستد «بخوان، برایم بخوان، بی‌سوادم، خودم هیچ‌وقت نتوانستم شاهنامه بخوانم، اما چند تا از شعرهایش را که برایم خوانده‌اند، حفظم. فردوسی مرد بزرگی بود، اگر نبود الان باید به زبان عربی حرف می‌زدیم».

بـدیـن نــامــه بــر عــمــرهـا بـگـذرد

بـخـوانـد هـر آن کـــس کـه دارد خرد

جهان از سخن کـرده‌ام چون بهشت

از این پیش تخم سخن کس نکِشت

بسـی رنـج بـردم در ایـن سال سی

عــجــم زنــده کــردم بـدیــن پارسی

زمـــانـــم ســرآورد گـفـت و شـنـیـد

چــو روز جــوانــی بـه پـیـری رسـیـد

رخ لالــه‌گــون گـشـت بـر سـانِ مـاهْ

چـو کـافـور شـد رنـگ ریــشِ سـیـاهْ

ز پــیــری خــم آورد بــالای راســـت

هـم از نـرگـسـان روشنایی بکاست

کـنــون عُـمـْـرْ نزدیکِ هـشـتـاد شـد

امــیــدم بــه یــک‌بـاره بــر بــاد شـد

سـر آمـد کــنــون قــصّــه یـــزدگـِـرْدْ

بـــه مـــاهِ سِـــفَــنـــدار مَــذْ روزِ اِرْدْ1

شعر که به اینجا می‌رسد ، زمزمه می‌کند ، پیر و خش‌دار ؛

 کـنـون عـمـر نزدیـک هـشـتـاد شد

امــیــدم بــه یــک‌بــاره بـر بـاد شـد

ســرآمــد کـنـون قـصّـه ي یــزدگـِرْدْ

بــه مـــاهِ سِــفَـــنـــدار مَــذْ روزِ اِرْدْ1

انگار چیزی را انتظار می‌کشد، عاقبتی محتوم که فردا یا پسان‌فردا در خواهد زد «الان ٨١ سالمه، از دوست‌ها و همکارهای آن زمان چندتایی بیشتر نماندند، حالا کِی خط قرمزی برای ما بکشند، دیگر دست خداست. خیلی دلم می‌خواهد کنار فردوسی دفنم کنند، اما نمی‌گذارند، نمی‌شود؛ ما که کسی نیستیم، باید ببرندمان توی همان قبرستان روستا که پدر و مادر و همه فامیل‌مان آنجا هستند. ما کسی نیستیم»

1 – ) : در « فرهنگ دهخدا » آورده شده است : ( اِ ر ْدْ ) = ( به كـَـسْرِ الف وَ سكونِ « ر » وَ « د » ) نام فرشته ایست که موکل بر دین و مذهب است و تدبیر و مصالح روزِ اِرْدْ که بیست وپنجم از هر ماه شمسی است بدو تعلق دارد، نیک است در این روز نو بریدن وپوشیدن و بد است نقل و تحویل کردن .

***********************

( 2 )

وَ اَمّا در سايتي تقريباً هَشَلْهَفْ كه مانند بعضي غذاهاي سُنْتي در داخلِ آن غذا ها همه جور چيزهائي يافت مي شود ، در اين سايت ( = emroozofarda ) نيز از همه نوع مطالب و عكس و… و … مي توان مشاهده كرد . گهگاهي هم كتاب هاي برجسته  ئي را مي توان از آنجا دانلود كرد . نويسنده و مدير اين سايت ( آرش ايراني ) در سوّمِ اوتِ 2015 مطلبي را انتشارداده كه موضوعش ربط دارد به يك ( آخوندِ كَلّـِه پوكِ بي شعور ) كه در زماني كه هيكلِ منحوسش در قيدِ حياتْ بوده ، سه بار مردمِ ساده لوح و خرافاتي ي عصر خودش را تحريك نموده وَ ( آرامگاهِ حضرتِ لسان الغيب حافظِ شيرازي ) را ويران كرده اند .  البتّه شبيه چنين كاري نفرت انگيزي را ما شاهد بوده ايم كه در « جمهوري اسلامي ايران » در سالهاي نخستْ به دستورِ « آقايانِ خميني وَ خامنه ئي وَ رفسنجاني » بر سر چندين آرامگاه هائي از بزرگان ِ عرفانْ ، چون بلائي آسماني  ، وارد آوردند .  في المَثَلْ : آرامگاه هاي دو عارف بزرگ در «ابنِ بابويه » ( حضراتِ مير ابوالفضل عنقا و مير محمّد عنقا ) وَ نيز آرامگاهِ ِ عارفِ كبير حضرتِ اُستادْ دكتر ( نورعلي الهي ) در « هَشْتْگِردْ » ، كه مردم عوام و عقب مانده نگهداشته شده ي ايرانزمين  هيچ اطلاعي از چنين جناياتي ندارند ( به جز هزاران نفر از فرهيختگان و اهل عرفان و معنويّتْ ) ، اين دو نمونه اش بود و باز هم بوده است كه شرحش در اين جا نگنجد . ( سياوش ِ پاك )

وَ امّا آنچه را در زير مي بينيد  و مي خوانيد برگردان و برداشتي عيني است از سايتِ مذكور الفوق

1

آخوند علی‌اکبر فال اسیری این شخص کسی‌ است که سه‌ بار بقعهٔ آرامگاهِ حافظ (خواجه شمس‌الدین محمد بن بهاءالدّین حافظ شیرازی) را ویران کرد. چندی بعد حکومت وقت قصد ساختن مقبرهٔ حافظ را داشت، آخوند علی اکبر بر روی منبر رفته فریاد زد: «اگر شاه بسازد و هزار مرتبه بسازد من خراب می‌کنم.»

2

این همان است که می‌‌گفت: «ای مردم، موقع جهاد عمومی است. بکوشید تا جامهٔ زنان نپوشید»، منظور برین است که شیرازیان لباسِ فرنگی‌ نپوشند ولی‌ بعداً همگان خبردار شدند که پارچه فروشان شیرازی ریشِ آخوند را خوب چرب کرده بودند.

در سال ۱۲۸۰ خورشیدی مقبرهٔ حافظ که پیشتر توسط مجتهد ساکن شیراز آخوند علی اکبر فال اسیری ویران شده بود توسط حاکم فارس، شاهزاده ملک منصور میرزا ملقب به شعاع السلطنه بازسازی شد. به دستور او علی اکبر مزّین الدوله نقاش باشی چارچوبی آهنین بر فراز آرامگاه حافظ ساخت و کتیبه‌ای بر آن قرار داد. در سال ۱۳۱۵ خورشیدی این چارچوب آهنین جای خود را به بنای کنونی داد.

باید یادآوری کرد که پس از كريم خان زند در سال ۱۲۷۳ طهماسب ميرزا (مؤيدالدوله) حكمران فارس، آرامگاه حافظ را بار ديگر تعمير و مرمت كرد و در سال ۱۲۹۵ معتمدالدوله فرهاد ميرزا فرمانرواي فارس در گرداگرد مقبره حافظ، معجري چوبي ساخت. پس از آن در سال ۱۳۱۷ (اردشير) زردشتي يزدي، بار ديگر بارگاه حافظ را مرمت كرد و بر فراز آرامگاهش، معجري بنا كرد اما آخوند علي اكبر فال اسيري به دليل زردشتي بودن اردشير، بناي مرمت شده را ويران ساخت. آخوند علي اكبر فال اسيري در سالٍ 1314 خورشيدي مُرد .

**********************

( 3 )

در ( روز نامه ي تاريكِ « رسالت ِ »  سي اُمِ تيرماه 1394 خورشيدي ) هم ، شعري از نوعِ « مِـعْـرْ » مشاهده كردم كه چه عرض كنم !؟ اگر آدم شعر شناس و فرهيخته اي ، پيدا بشود و چنين « مِـعْـر » ي مزخرف را بخواند ، اگر حالش به هم نَخورَدْ دستِ كم وَ لااقلّش احساس مي كند كه او را با « سَرْ » به « معراجي معكوسْ » پرتابانيده اند . به زبان ساده تَرَشْ اين جنابْ ، دست كم  بايد مي رفت به ( مكتبخانه ي ادبي دربارِ  دوستِ « قديمي » اش جنابِ «  رفيقْ خامنه ئي » ) وَ مقداري آئينِ (  « 80 = « كُ + سُ » شِعْرْ شناسي ) را فرا مي گرفت تا بفهمد كه  به هر لاطائلي  نمي توانْ نامِ مقدّسِ « شعر » نهاد ، آنهم به چنين سروده ي پُر از غلط هاي وزني و گرامري وَ … ، .

به قولِ شادروانْ « احمد شاملو » :  چه ( روزگازِ غريبي ست نازنين ! ) .  و امّا شما گراميان ِ خواننده ي اين وبلاگْ ، برويد بخوانيد اين مِـعْـرِ ( جنابِ « ناصر مكارم شيرازي» سلام الشّيطان الرّجيم عليه  ) را وَ افتخارش را بدهيد به شيرازي هاي (« 80 = كُ + سْ » + خُلپرْوَرْ ) . وَ به قولِ آن بزرگمردِ ديگر : ( شُعرا جمله نجوم ِ ارضند / أنَا بين الشعرا چون خورشيدْ / عُلما جمله تلاميذِ منند / بِ رَويد ، ازْ خودِ شانْ ، بِ … ، پُرْ … ، سيدْ  ) كه يك  جوري ربط دارد به مرحوم  علّامه « شيخِ مُفيد »  وَ اين عالجناب !  را كه با ( « بهمنِ مفيد »  هنرپيشه ي سينماي فارسي ) نسبتي سببي و نسبي نبايد داشته باشد ) اشتباهْ  نگيريد !! . وَالسّلامْ  .

( سياوش پاك )

سروده ي ناصر مكارم شيرازي

***********

« سياوش پاك »

چهارشنبه : 14 / 5 / 1394 خورشيدي

برابر با : 5 / ( 8 = آگوست ) / 2015 ميلادي

**********************

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, قانون, مذهب, هنر, ادبيات, سينما, سياست, شعر, طنز, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

123 – ) : مصاحبه ي سايتِ «تقاطع » با « محبوبه بيات »

 

مـــدّتـــي بــــودم جـــدا از خَـــلْـــق وُ خــويـــشْ

فــــارغ از انــــديــــشــــه يِ ذِهْـــــنِ پـــــريـــشْ

ســــاده و آســـوده دلْ اَز « هست وُ نيـسـتْ »

خــالـي از هَـرْ فكرت  وُ هَـرْ « ايسـم وُ ايستْ »

داشـتــم « حــالــي » رهـا از « صوت وُ حَـرْفْ »

رفـــتـــه بــودم آنــســوي ِ « مظــروف وُ ظَـرْفْ »

مـن نـمـي دانـم چـه شـد آن « حـال ِ نــابْ » ؟

وانْ « ســـُـكــوتِ آتــشَ » ازْ « اجــلالِ آبْ » !!؟؟

 

*******

وَ بدينگونه بود كه باز برگردانيدندم به اين عالَم ِ پُر از تعفّن و نجاست و كثافت ِ « درگيري ها با بيشعوران ِ زمانْ در سرزميني منجلابي تر از گنداب ، وَ گندابي تر از منجلابْ ، يعني به همين جايي كه مجبوريم در ميان ِ ميليون ها احمق ِ بي سر و پا ي پَسْتْ فطرَتِ نفرت انگيز ، نَفَسْ بكشيم وُ نگذارند ترا كه دَمْ بزني يا نزني ، وَ …..

 

*******

و امّا در سايتِ « تقاطع » مصاحبه اي بسيار ارزنده و خواندني ديدم كه با هنرمند ِ بزرگ ِ تآتر و سينماي ايرانْ : سركار ِ خانم ِ « محبوبه ي بيات » به انجام رسيده ، كه جاي سپاس دارد . منْ « سياوش ِ پاكْ » اين مصاحبه ي برگزيده را در ادامه ي اين سخنانم ، به دوستان و دوستداران كارهاي اين بانوي گرامي ي ايراني ، ارائه ميدهم . ميخواستم اين پُسْتِ خويشْ را بي ياد و براي دوست ِ بسيار عزيزِ قديمي ام  كه در 24 / 4 / 1394 جهان و جهانيان را رها كرد و درگذشت ، مطلبي همراه با خاطراتي از خودش « اسكندر » و برادرش « اسماعيل » كه صداي نابش را از ژِنِ پدر بزرگوارش به ارث بُرده و به كُل اهل خانواده ي زنده يادْ جناب اُستاد ِ برجسته ي آواز هاي عرفاني ي ايران : « دكتر ابراهيمي » كه با حضرتش سالها ارادت و آشنائي داشته بودم ( از منزلگاهِ خانقاهي ي حضرتِ « مقصود عليشاه خاكسار » و انجمن ادبي ي حضرت زنده ياد « استاد سيّد محمود فرّخ خُراساني »  كه هرسه ي آن بزرگواران در « مشهد مقدّس » مي زيستند ) و صداي ناز و نابِ عارفانه  و پُر تنش و ارتعاشش بسي تكان دهنده و لرزاننده بود ، ارائه دهم امّا اين مُهمْ باشد براي فرصتي نزديكْ اگر جاني و  جائي براي بودنِ ما  در آينده اي در همين حدود بوده باشد . يا حق .

*******

و امّا آن مصاحبه كه با « خانم بيات » شده را در زير ، مطالعه بفرمائيد :

 

????????????????????????????????????

تقاطع – یوحنا نجدی: محبوبه بیات، بازیگر باسابقه سینما، تئاتر و تلویزیون، چند ماهی است که از ایران خارج شده در فرانسه زندگی می‌کند.

خانم بیات در سال ۱۳۵۳ با بازی در فیلم “گوزن‌ها” به کارگردانی مسعود کیمیایی به سینمای ایران معرفی شد و بعد از انقلاب اسلامی بهمن ۱۳۵۷ نیز در روزهایی که ستاره بودن هنرمندان از سوی حکومت پذیرفته نمی‌شد، هم‌چنان به عنوان بازیگری مطرح به فعالیت‌های خود ادامه داد؛ به طوری که در کارنامه هنری او همکاری با کارگردانان شناخته‌شده‌ای چون علی حاتمی، بهرام بیضایی، تهمینه میلانی و سیروس الوند به چشم می‌خورد. گفتگو با این بازیگر قدیمی سینمای ایران، ساعاتی بعد از اعلام توافق هسته‌ای جمهوری اسلامی و کشورهای غربی انجام گرفت. موضوعی که بخشی از فضای گفتگو را نیز تحت تاثیر خود قرار داد. خانم بیات، صریح و بی‌پرده از جامعه ایران سخن گفت؛ از گرایش‌های سیاسی‌ و ماجرای سوءقصد به جانش پرده برداشت؛ به خاطر بازی در فیلم مسعود ده‌نمکی ابراز “شرمندگی” کرد؛ گه‌گاه خندید و حتی صدایش را بالا برد اما در تمام گفتگو نگرانی‌اش نسبت به حقوق افراد به ویژه حقوق پایمال‌شده زنان ایرانی در حکومت جمهوری اسلامی مشهود بود.

یوحنا نجدی: خانم بیات، با تشکر از فرصتی که در اختیار “تقاطع” قرار دادید؛ به عنوان نخستین پرسش، چرا تصمیم گرفتید از ایران خارج شوید؟ دلایل این تصمیم شما سینمایی بود یا غیرسینمایی؟

محبوبه بیات: در واقع دلایل گوناگونی داشت؛ به نوعی، خسته بودم چون در ایران آدم هر تلاشی
می‌کند، به جایی نمی‌رسد. مردم هم خیلی بی‌واکنش و ظاهربین شده‌اند مثل همین داستان توافق هسته‌ای ایران با کشورهای ۵+۱٫مردم خیلی زود، “هیجانی” و “خوشحال” می‌شوند و بلافاصله فردایش شروع می‌کنند به انتقاد کردن. مردم ما متاسفانه از نظر عاطفی، “قابل اتکا” نیستند؛ نه برای سیاستمداران‌شان و نه برای هنرمندان‌شان. البته بی‌محبت نیستند؛ اتفاقا مردم ما بسیار بامحبت هستند ولی دیگر نمی‌توانند بین خوب و بد، تشخیص دهند و خیلی هیجانی و لحظه‌ای شده‌اند. 

یوحنا نجدی: شما چه زمانی از ایران خارج شدید؟

محبوبه بیات: مهرماه سال گذشته ایران را ترک کردم.

یوحنا نجدی: شما از جمله بازیگران شناخته‌شده کشور به شمار می‌روید اما طی سال‌های اخیر تا حدودی کم‌کار شده بودید. این موضوع دلیل خاصی داشت و آیا در تصمیم شما برای خروج از کشور موثر بود؟ 

محبوبه بیات: اولا، من بیش از بیست سال است که ممنوع از فعالیت در سینمای ایران هستم. حالا گاهی اوقات اجازه دادند که کارهای کوتاهی داشته باشم مثل حضورم در فیلم “آتش‌بس” (به کارگردانی تهمینه میلانی، محصول سال۱۳۸۴). اما بیشتر از آن، اجازه نداشتم. بیست سال قبل سر فیلم بانی‌چاو در کرمانشاه اتفاقی برای من رخ داد که در آن، یکی از بازیگران جوان به ما حمله کرد و می‌خواست من و همسر سابقم را بکشد؛ درگیری پیش آمد و اما بعدها از این فرد حمایت شد چون مامور شده بود که این کار را انجام بدهد.

یوحنا نجدی: دلیلش چه بود؟

محبوبه بیات: دلیلش را هنوز هم نمی‌دانم؛ البته داستانش طولانی است. اما وقتی از فرد مهاجم سوال پرسیدند که چرا دست به این کار زده، پاسخ داد که از او خواسته بودند که به شکلی، من را ناراحت کند و یک درگیری و اتفاقی برایم ایجاد کند.

یوحنا نجدی: این روزها در فرانسه مشغول چه کاری هستید؟

محبوبه بیات: من این روزها کار خاصی نمی‌کنم چون برای بازی در فیلم‌ها و تئاترهایی که در اینجا به من پیشنهاد شده، احتمالا باید سفر می‌کردم اما من هنوز اینجا با برخی مشکلات اداری مواجه هستم و نمی‌توانم سفر کنم. این روزها وقتم را با کتاب خواندن، فیلم دیدن و تقویت زبان می‌گذرانم.

یوحنا نجدی: برخی وب‌سایت‌ها ادعا کرده‌اند که شما به خانواده پهلوی و حکومت پیش از انقلاب سال ۱۳۵۷ گرایش دارید و حتی به همین دلیل از حضور در سریال کلاه‌پهلوی خودداری کردید. آیا درست است؟

محبوبه بیات: بله؛ من از اول هم سلطنت‌طلب و ضدانقلاب بودم و اساسا به همین دلیل این‌قدر آزارم دادند؛ ولی من حزبی نبودم چون اصولا تجربه‌ای از احزاب در دوران جوانی‌ام داشتم که از همه‌شان کنار کشیدم. به خاطر این‌که هیچ حزبی را قبول ندارم. سلیقه زندگی‌ من مطابق با جمهوری اسلامی و مذهبی نیست و می‌گویم که این‌گونه موارد، کاملا شخصی هستند. تفکرات معنوی و دینی، به امورات شخصی انسان‌ها مربوط است و کار حکومت، چیز دیگری است. در نهایت، من از همان ابتدا مخالف این انقلاب بودم.

یوحنا نجدی: یکی از آخرین کارهای شما در ایران که سر و صدای زیادی هم به پا کرد، حضور شما در فیلم“رسوایی” به کارگردانی مسعود ده‌نمکی بود که بعدها، به نوعی از حضور در این فیلم ابراز پشیمانی کردید و حتی…

محبوبه بیات: [با هیجان پاسخ می‌دهد] بله، حضور در این فیلم باعث “شرمندگی” من است اما تنها به خاطر ممنوع از فعالیت بودنم، در این فیلم بازی کردم. دوستانم تا حدودی من را ترغیب کردند که به نوعی در کاری حضور داشته باشم تا ممنوعیت فعالیتم لغو شود.

یوحنا نجدی: اما در جایی خواندم که چون تصمیم داشتید در حوالی تئاتر شهر خانه‌ای تهیه کنید، به شما گفتند که با حضور در این فیلم، این مشکل شما برطرف خواهد شد.

محبوبه بیات: نه، نه؛ من آن زمان دنبال خانه‌ای می‌گشتم و مشغول اسباب‌کشی بودم. دستیار آقای ده‌نمکی، یعنی آقای گودرزی به من گفت که “حاجی دستش باز است؛ تو بیا کار را قبول بکن؛ ما آن کارها را برایت انجام می‌دهیم”.

یوحنا نجدی: بعد از بازی در فیلم “رسوایی”، گفتید که ژانر فکری آقای ده‌نمکی با ژانر فکری‌تان نمی‌خواند. ژانر فکری آقای ده‌نمکی در عرصه سینما چیست؟

محبوبه بیات: به نظر من اصلا ایشان خودش فیلم نمی‌سازد بلکه یک فرد دیگری این کار را برایش انجام می‌دهد. به خاطر این‌که وقتی من از آقای ده‌نمکی خواستم که درباره سناریو و نقش با هم صحبت کنیم، ایشان اصلا حرفی برای گفتن نداشت و اصلا نیامد. من حدسم این است که اگر کسی چیزی را نوشته باشد، باید بتواند از آن دفاع کند. مثلا به او گفتم هر فرد لال، حرکات و بازی مخصوص به خودش را دارد؛ چون یک نفر سکته کرده، دیگری لال مادرزاد است و یک نفر دیگر هم شوکه شده؛ وقتی از آقای ده‌نمکی توضیح خواستم، ایشان اصلا جوابی نداشت.

در موقع کار هم، چون ایشان اصلا به من توضیحی درباره نقشم نداده بود، به مشکل خوردیم. به من می‌گفت «بازی شما غلط است» و بسیار بد و بی تربیت رفتار می‌کرد. در حالی که تمام وقتش را برای خانم‌های جوان بازیگر می‌گذاشت و نگران بود آنها لنز داشته باشند یا خیر و لنزشان چه رنگی باشد؛ چطور خوشگل‌تر باشند و لباس‌شان چه باشد به خاطر این‌که آن‌ها را برای جلب تماشاگر لازم داشت. آقای ده‌نمکی اصلا سینمایی و هنری فکر نمی‌کند؛ این‌ها آمده‌اند در سینما تا به موقعیتی برسند.

یوحنا نجدی: شما از سال ۱۳۵۳ با بازی در فیلم “گوزن‌ها” وارد عرصه سینما شدید. به عنوان بازیگری که سینمای قبل و بعد از انقلاب را تجربه کردید، فرق این دو نوع سینما را در چه می‌دانید؟

محبوبه بیات: فرق زیادی نکرده؛ فقط بازیگران زن، چادر بر سرشان گذاشته‌اند؛ صحنه‌های رقص هم تعطیل شده و به چیزهای دیگری تغییر یافته است ولی ابتذالش هیچ فرقی نکرده و حتی به نظر من، فیلم‌های قبل از انقلاب از یک جاذبه‌هایی برخوردار بودند که فیلم‌های بعد از انقلاب همان جاذبه‌ها را هم ندارند و آن هم “بازیگران خوب” بود.بازیگرانی که سینما را می‌شناختند؛ محبوب بودند و مردم برای‌شان احترام قائل بودند. اما بازیگران امروزی، مردم را کفش خودشان هم حساب نمی‌کنند.

الان هم به هر حال، چهار تا فیلم خوب در سال ساخته می‌شود و بقیه آثار کاملا “تجاری” برای قشر جوان هستند. اما مساله این است که الان مثلا آقای فرح‌بخش تمام قصه‌های فیلم‌های قبل از انقلاب را آداپته و به‌ روز می‌کند و دوباره می‌سازد؛ از فیلم “عروس فرنگی” [به کارگردانی نصرت‌الله وحدت، محصول سال ۱۳۴۳] با بازی خانم پوری بنایی بگیرید تا خیلی موارد دیگر. فیلم‍‌‌های امروزی، در حقیقت همان فیلم‌ها هستند که فقط آداپته شده‌اند؛ خانم‌ها روسری گذشته‌اند و فیلم رادوباره ساخته‌اند. به جای رقص و کافه هم جنگ و جبهه را می‌گذارند. 

اما ما در دهه شصت که به نوعی دهه اول انقلاب بود و برخی افراد هنوز روی‌شان باز نشده بود تا این فساد را در سینمای ایران به پا و علنی کنند، شاهد تولید آثار خوبی بودیم که من هم نقش اول این فیلم ها بودم. فضای دهه شصت، فضای سینمایی بود اما الان دوباره همان شوها و جلب توجه تماشاگر برای پول درآوردن مطرح است.

یوحنا نجدی: یکی از مشکلات سینمای ایران که از زمان روی کار آمدن دولت آقای روحانی بیشتر به چشم آمده، دخالت نهادهایی غیر از وزارت ارشاد مثل “کمیسیون فرهنگی مجلس شورای اسلامی” یا شماری از گروه‌های فشار بر عرصهسینمایی است. تحلیل شما از این وضعیت چیست؟

محبوبه بیات: این دخالت‌ها همیشه بودهاست اما فقط تاکنون علنی نشده بود و به تازگی بیشتر علنی شده است؛ الان چون یک جنگی بین اصلاح‌طلبان و اصول‌گرایان ایجاد شده، این موضوع شدت یافته است. البته این یک “جنگ ظاهری” است چون من همه‌ی این‌ها را یکی می‌دانم و فرقی بین آقای خاتمی و روحانی با اصول‌گرایان نمی‌بینم.این یک “بازی سیاسی” است. درباره برنامه‌های زنده‌ای که شما در تلویزیون جمهوری اسلامی می‌بینید، مثل برنامه “هفت“، اگر کسی از هفت‌خان رستم رد نشده باشد، امکان ندارد که بتواند در آن‌ها حضور داشته باشد. مسوولان این برنامه از کسانی دعوت می‌کنند که به قولی، “خودی” هستند و اجازه اعتراض دارند؛ امثال من به این برنامه‌ها راه پیدا نمی‌کنند. من در ایران اصلا به برنامه زنده دعوت نمی‌شدم؛ فقط یک بار هم که از دست‌شان در رفته بود و ماه رمضان به یک برنامه زنده رفته بودم، به مجری برنامه گفته بودند ای‌نقدر حرف بزند که من اصلا دهنم باز نشد! {می‌خندد}

در جمهوری اسلامی، کسانی به برنامه‌های زنده دعوت می‌شوند که از قبل به آنها دیکته شده باشد که باید چه چیزهایی بگویند و چه چیزهایی نگویند. سال‌های قبل هم در قم، فیلم‌ها را می‌دیدند و دستور می‌دادند که «این فیلم یا فلان بازیگر چرا این طوری است؟» اما حالا قضیه علنی‌تر شده است وگرنه این دخالت‌ها همیشه بوده است.

یوحنا نجدی: یکی از مواقعی که این دخالت‌ها علنی می‌شود، در جریان برگزاری جشنواره فیلم فجر است و طی دو سال اخیر فیلم‌های متعددی از جمله فیلم‌های “استراحت مطلق” به کارگردانی عبدالرضا کاهانی، “دلم می‌خواد” به کارگردانی بهمن فرمان‌آرا، “نهنگ عنبر” به کارگردانی سامان مقدم و “دلتا ایکس” به کارگردانی علیرضا امینی از حضور در جشنواره یا بخش مسابقه آن بازماندند. کمی در مورد فضای جشنواره فیلم فجر برای ما توضیح دهید.

محبوبه بیات: حقیقتش، من تمام سال‌های بعد از انقلاب بیش از تنها دو سه بار به چنین جشنواره‌هایی نرفتم. در یکی از این موارد، کاندیدای جایزه بودم که تنها به احترام آقای بهرام بیضایی در آن حضور یافتم و سال بعدش هم باز کاندیدای جایزه بودم که خوشبختانه من را دعوت نکردند چون خودشان هم می‌دانستند که جایزه را به من نخواهند داد.

نهایتا من خیلی وارد مسائل مربوط به جشنواره نشدم به خاطر این‌که همان سال اولی که این جشنواره راه افتاد، افراد زیادی را دم در ورودی آن گذاشتند که به ما توهین می‌کردند و رفتار بسیار توهین‌آمیزی داشتند. از همان موقع جشنواره را برای خودم تحریم کردم و نرفتم. آن سال هم تنها به خاطر آقای بیضایی رفته بودم و شب قبلش هم به همه گفته بودم که این‌ها به من جایزه نمی‌دهند چون “خودی” نیستم و اینها فقط به “خودی‌ها” جایزه می‌دهند.چندباری هم که خود من در داوری‌هایی حضور داشتم، دیدم که واقعا حرف ما به عنوان داور خریدار ندارد.

در نهایت ما در سال دو سه تا فیلم خوب داریم؛ ما کارگردانان خوبی داریم اما مشکل این است که عرصه برای‌شان تنگ است و اجازه کار پیدا نمی‌کنند؛ وگرنه چرا بهرام بیضایی باید ایران را ترک کند؟ چرا آقای ناصر تقوایی چندین سال است که کاری انجام نداده است؟ آقای تقوایی، نازنین‌ترین و با استعدادترین فرد سینمای ایران است و از نظر شخصیتی و کار سینمایی، رودست ندارد. به خاطر
اینکه تقوایی سر سفره دیگران نمی‌نشیند و دست گدایی ندارد و لقمه حرام نمی‌خورد.

یوحنا نجدی: شما در مصاحبه‌های‌تان بارها تاکید و انتقاد کرده‌اید که در ادبیات و سینمای ایران، تصویر خوبی از زن ایرانی ارایه نمی‌شود. به نظر شما دلیل این وضعیت چیست؟ ریشه در کجا دارد؟

محبوبه بیات: من بارها در گفتگوهایم به این مساله پرداخته‌ام اما معمولا سانسور شده است. نویسنده‌های ما، زن را نمی‌شناسند به خاطر این‌که به تعداد بسیار کمی “زن آزاده” در کشورمان داریم. بنابراین نویسنده‌های ما تنها “زن آزاد” و یا “زنان سنتی” در خانواده را می‌شناسند.

هیچ زن آزاده‌ای دلش را برای این نویسنده‌های ما نشکافته است؛ زن آزاده‌ای مثل فروغ فرخ‌زاد؛ من خودم را جزو همین دسته می‌دانم برای اینکه آزادی را در “آزادگی” می‌بینم نه در این‌که حتما روسری‌ام عقب‌تر باشد یا در نوع لباسم. من در زندگی‌ام همیشه یک سری موارد اخلاقی را رعایت کرده‌ام ولی قانون‌شکن بوده‌ام چون خیلی از قوانین را قبول نداشتم.

مساله این است که مردهای ما زیاد با چنین زنان آزاده‌ای دم خور نبوده‌اند که عمق وجود زن و زوایای وجود آن را درک کنند و بشناسند. زن در خلقت اصولا پیچیده‌تر از مرد است؛ این‌ها مسائلی هستند که از نظر علمی مورد تحقیق قرار گرفته‌اند. ما در دنیا مثلا فقط “میلان کوندرا” را داریم که زن را خیلی خوب می‌شناسد. یک چیزهای پیچیده‌ای در وجود زن وجود دارد که تنها زن آزاده‌ای مثل فروغ فرخ‌زاد می‌تواند آن‌ها را بسراید یا باید از زن خواسته شود تا آنها را بیان کند.

من یادم است؛ آقای اصغر فرهادی هنوز “اصغر فرهادی” نشده بود که یک بار به من زنگ زد و درباره یک متنی با هم صحبت کردیم. من به او گفتم «آقای فرهادی بیا بنشینیم از دید زنانه هم به این قصه نگاه کنیم چون من یک زن و زن آزاده‌ای هستم که ذهنم گسترده‌تر از زنان عادی است». قرار هم شد که بیایند و گفتگو کنیم اما نمی‌دانم چه شد که دیگر هرگز ایشان را ندیدم. بعدها که موفق شدند از موفقیت ایشان خیلی خوشحال شدم چون بسیار آدم باشعور و بافهمی است.

من در کل، به خیلی از دوستان چنین پیشنهادی دادم که بیایید مسائل را از دید زنان ببینید؛ اینکه می‌گویند «یک زن این کار را می‌کند یا نمی‌کند» اما این را “شما” می‌گویید ولی این زن چنین کاری انجام نمی‌دهد. برای نمونه شما ببینید هیچ زنی در فیلم‌های ایرانی وقتی در مخمصه قرار می‌گیرد از خودش دفاع نمی‌کند. مگر می‌شود زنی مورد تجاوز قرار گیرد اما از خودش دفاع نکند؟ و حتی یک لگد و کشیده‌ای به گوش طرف مقابل نزند؟ بلکه زن همیشه ترسیده و خودش را تسلیم کرده است! مگر می‌شود؟ اما این طور نیست و اصلا واقعیت ندارد.

ما زن‌هایی داریم سلحشورتر از مردها که حتی خون خودشان را هم پای چنین مسائلی می‌دهند ولی خوب، مردهای ما چنین زن‌هایی را نمی‌شناسند. داستان خیلی مفصل است آقای نجدی!

یوحنا نجدی: شما در یکی از اظهارنظرهای سیاسی‌تان در ایران گفتید که «آقای خاتمی به واسطه سیاست‌های افراطی‌اش و برای اینکه رای بیاورد، “خیانت بزرگی” به جامعه ایران کرد. او جامعه را به سمت آزادی سوق داد اما به خاطر همین آزادی، با مردم برخورد می‌کردند». این حرف شماست؟ 

محبوبه بیات: من همان‌ موقع هم زمانی که در ایران بودم، حرفم را می‌زدم اما آن‌ها جرات چاپ حرف‌هایم را نداشتند! [می‌خندد] من هنوز هم می‌گویم که این ها در زمان انتخابات اجازه دادند که ز نها تا حدودی در خیابان‌ها راحت‌تر باشند و حتی می‌گفتند اگر آقای خاتمی بیاید، دیگر روسری‌ها برداشته می‌شود و پاچه‌ها می‌رود بالا. از این طریق، مردم را به سمت و سویی بردند که جوان‌ها و خانم‌ها خیلی به این حرف‌ها اعتماد و باور کردند. حتی متاسفانه روشنفکران ما هم آقای خاتمی را باور کرده بودند. اما متاسفانه بعد از انتخابات دیدیم که در همان دوران، چه جنایت‌هایی در کشور رخ داد و خیلی از روزنامه‌نگاران خوب ما روانه زندان شدند. مسبب این جنایت‌ها، قتل‌ها و کشتارهایی که اتفاق افتاد، آقای خاتمی بود که با یک بازی وارد عرصه شد تا رأی بیاورد ولی متاسفانه مردم هیجانی ما باور کردند. من حتی با برادر خودم دعوا و قهر کردم و چند وقت نمی‌دیدمش؛ می‌گفتم که به این آدم رأی ندهید.

متاسفانه هیچ‌کس حرف من را گوش نکرد و من اصولا این داستان اصلاح‌طلبی را باور ندارم؛ اینها نمی‌خواهند چیزی را تغییر بدهند. جامعه زن‌های ما نباید فکر کنند که اگر یک ذره کاکل خودشان را بیرون بگذارند یا کمی آرایش کنند، به آزادی رسیده‌اند. آزادی زنان، “رسیدن به حقوق‌شان” است. اسلام حقوقی برای زن قایل نیست. البته اسلام اصلی و حقیقی را من به اندازه متخصصان نمی‌شناسم چون مطالعه نکرده‌ام اما آن چیزی که الان به عنوان اسلام در جامعه ما پیاده می‌شود، حقوقی برای زن قائل نیست. کما این‌که من دیده‌ام، چه تعداد زن‌هایی که از طرف مردها مورد ظلم قرار گرفتند و بلاهایی سرشان آمد اما دادگاهی به دادشان نمی‌رسد و آخر سر، مردها برنده‌اند.

زنان حتی حق و حقوق قانونی خودشان را به عنوان ارث نمی‌‌توانند دریافت کنند. چرا من باید ارث نصفه‌ای بگیرم؟!آن زمانی که زنان ارث نصفه‌ای دریافت می‌کردند، به خاطر این بود که خرج‌شان را پدرشان یا شوهرشان می‌داد و شاید نیازی نداشتند. زنی که امروز روی پای خودش می‌ایستد و زندگی خودش و بچه‌هایش را اداره می‌کند چرا باید نصف ارث را دریافت کند؟ زن‌های ما باید بدانند که آزادی یعنی این؛ یعنی “تصحیح قوانین” نه “کاکل بیرون گذاشتن“.

یوحنا نجدی: شما برای شروع فعالیت هنری‌تان، یک بار با یک چمدان از مشهد به تهران آمدید و الان هم با یک چمدان از تهران به پاریس رفته‌اید. این دو مهاجرت و حس و حال شما چه تفاوتی با هم دارند؟

محبوبه بیات: تفاوت‌اش این است که آن زمان مردم خوشحال بودند؛ به هم‌دیگر محبت می‌کردند؛ به دل هم‌دیگر می‌رسیدند؛ دوستانی بودند که روزها وقت گذاشتند تا من سر و سامان پیدا کنم ولی الان این‌قدر مردم سر در گریبان هستند که حتی کسانی که حسن‌نیت هم دارند، نه توان‌اش را دارند و نه حوصله‌اش را تا به مشکل فرد دیگری رسیدگی کنند. من بیشترین تنهایی را الان احساس می‌کنم به خاطر این‌که آن زمان جوان‌تر بودم و طبیعتا انرژی بیشتری داشتم و مردم هم خیلی خوشحال‌تر و همراه‌تر بودند؛ الان این‌طور نیستند.

یوحنا نجدی: نگران نیستید که بعد از خروج از کشور، فعالیت هنری‌تان نسبت به گذشته افول پیدا کند و یا در ارتباط با مخاطب با چالش مواجه شوید؟ نگران آینده هنری‌تان نیستید؟

محبوبه بیات: ببینید آقای نجدی؛ من خیلی صریح می‌گویم؛ من شهرتی داشتم که حتی وقتی سر مزار مادرم می‌رفتم تا با او صحبت و گریه کنم، باید می‌ایستادم و با مردم می‌خندیدم، صحبت می‌کردم و عکس و امضا می‌دادم. اما این شهرت، برای من چیزی نیست و باری نداشت. احترامی که مردم در ایران برای من قائل بودند باعث می‌شد تا آژانس و مغازه‌دار از من گران‌تر بگیرند و حتی زمانی که می‌خواستم خانه‌ام را بفروشم، بنگاه می‌خواست سر من کلاه بگذارد و خانه‌ام را از دست من در بیاورد به خاطر این‌که من هنرپیشه معروفی بودم و فکر می‌کرد که پول‌دارم. خوب، این چه شهرتی است؟! این چه محبوبیتی است؟ همه هم قربان صدقه آدم می‌روند اما می‌خواهند جیب آدم را خالی کنند. در این چند سال اخیر، مردم بلاهایی سر من آوردند که اصلا نمی‌دانستم چپ و راست من کجاست؟ من چه طرفی از این شهرت بسته‌ام؟! در همین پاریس هم وقتی قدم می‌زنم، هنوز هم ایرانی‌ها من را می‌شناسند و سلام و علیک می کنند ولی واقعیتش این است که چه حمایتی از ما می‌شود؟

مثالی برای شما بزنم؛ ببینید من الان فقط مایل هستم که بروم یک گوشه‌ای با حیوانات زندگی کنم اگر آنجا [ایران] به سگ‌ها گیر نمی‌دادند و این‌قدر سگ‌ها را اذیت نمی‌کردند و هر روز اشک من را در نمی‌آوردند و برای بیرون بردن‌شان اذیت نمی‌شدم، شاید می‌رفتم همان‌جا در یک روستایی، دو تا اتاق اجاره می‌کردم و با دو تا سگ زندگی می‌کردم ولی من حتی چنین امکان ناچیزی را هم در مملکتم نداشتم که بروم تنها در گوشه‌ای برای خودم بنشینم و دنیا را فراموش کنم و با دو تا حیوان زندگی کنم. الان هم این‌جا همین را می‌خواهم. دیگر آن‌چنان برای بازی کردن هم مشتاق نیستم برای اینکه این همه کتاب نوشته شد از مولانا بگیر تا سعدی و حافظ و بقیه شاهکارها اما حرف کدام یک از فرهیختگان ما بر دل این مردم اثر کرد؟ بعد به من می‌گویند خاطرات خودت را بنویس؛ می‌گویم برای چی بنویسم؟ مگر من از داستایوفسکی بهتر می‌نویسم؟ پس اگر قرار بود دنیا با نوشتن این‌ها درست شود، تا حالا درست شده بود اما نشد.

یوحنا نجدی: با این مواردی که گفتید، آیا در حال حاضر یعنی نه ماه بعد از ترک ایران، دل‌تان برای چیزی تنگ شده است؟

محبوبه بیات: خوب من به هرحال، خانواده‌ام در ایران هستند؛ دوستانی داشتم که دوست‌شان دارم؛ همه آدم‌ها هم که مثل هم نیستند و بالاخره این شانس را در زندگی‌ام داشتم که اگر خیلی از افراد اذیتم کردند اما همیشه سر راهم دوستان خوبی قرار گرفتند که کمک کردند.

یوحنا نجدی: اگر موافق باشد به عنوان آخرین پرسش، من اسامی برخی از افراد را نام می‌برم؛ اگر ممکن است نخستین چیزی که به ذهن‌تان می‌رسد، بیان کنید.

ندا آقاسلطان: [آهی می‌کشد] جگر آدم کباب می‌شود که این بچه‌ها را این‌طور قربانی کردند

بهرام بیضایی: باعث تاسفم است که ایشان در ایران فیلم نمی‌سازند.

علی خامنه‌ای: حرفی ندارم درباره ایشان [می‌خندد]

فرح پهلوی: زنی بسیار باشخصیت، با اراده و بزرگوار؛ مادری خوب

محمود احمدی‌نژاد: به نظرم او صادق‌تر از بقیه‌شان بود

نسرین ستوده: سپاس‌گزار زحمت‌های ایشان هستم

گلشیفته فراهانی: در مورد ایشان حرفی ندارم

سوسن تسلیمی: بازیگری فوق‌العاده بااستعداد، باهوش و باشعور و باز هم حیف که در ایران نیست

*************************

« سیاوش پاک »

در : دوشنبه 29 / 4 / 1394 خورشیدی

برابر با : 20 / ( 7 = ژوئیه ) / 2015 میلادی

 ************************

نوشته‌شده در فرهنگ و جامعه, قانون, مذهب, هنر, ادبيات, سينما, سياست, شعر, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

122 – ) : معرفيِ دو كتابِ ناب از وبلاگِ « آزاديِ ايران »

 دوستان و خوانندگانِ ايراني و ايراني هاي خارج از ايران !

دريكصدوبيست و دوّمين پُسْتْ از وبلاگِ « سياوشِ پاكْ » براي شما گراميانْ دو اثرِ برجسته را انتخاب كرده و دعوت تان ميكنم كه حتماً اين دو كتابِ ناب را ببينيد و بخوانيد . اين دو كتاب و بسياري كتابهاي خوب و ارزنده ي ديگر را مي توانيد ازطريقِ رفتن به « وبلاگِ آزاديِ ايران » مشاهده ، دانلود ، وَ دريافتْ وَ مطالعه بنمائيد . ممكن است خيلي از اين آثار در ابتداء براي شما قدري يا زياد ناخوشايند باشند و نپسنديد . خبْ امكان دارد ظاهراً حق با شما باشد امّا فقط « ظاهراً » حق با شماست . اگر از جنبه هاي  منفي و جذبه هاي پوچ ومزخرفِ عادتمندي ها و خُرافه انديشي ها بتوانيد خود را برهانيد ، آنگاه با روشن بيني ئي ( بهتر است كه با روشن بيني ئي از نوعِ بينشِ پيامبر والامقام معاصر : « اُشُو » ) فراتر و ژرف تر بنگريد كه شما ايرانيانِ والاگهر و فرهيخته اي كه لااقل و دستِ كم، بيش ازهفت هزارسال سابقه ي تاريخي در فرهنگ و هنر و صنعت و اختراع و اكتشاف و دانش و بينش و عرفان انسان ساز ، داشته ايد ، چرا درچنين روزگاري اينگونه تلخ و تيره و دردناك ملعبه و بازيچه ي دستِ جهانخوارانِ وحشي و عقب مانده و پَسْتْ ، شده و مانده ايد ؟ چرا ؟ و اين « چرا » و بسيار چرا هاي ديگر را خودتان بايد جوابگوي فرزندان و نسل هاي بيچاره كرده شده ي بعديِ تان ، باشيد . من نميخواهم براي شما موعظه كنم و راهنما باشم . خودتان بايد رهبر و راهشناس خود تان بشويد .  فقط به طور قاطع و با صد در صد يقين به شما مي آگاهانم كه ( بايد بيدار بشويد ) وَگرنه به فرمايشِ آن عزيزدوستِ گرامي ام : ( هيچ باراني شما را شُسْتْ نَتْوانَدْ ) . از اطاله ي كلامم مي كاهم و شما را رهنمون مي شوم به خواندن مطالبي كه در ادامه ي اين سخنانم ، براي تان از « وبلاگِ آزادي ِ ايرانْ » آماده كرده و ارائه داده ام :

 **********************

وبلاگ آزادي ايران

کتاب «چرا باید جمهوری اسلامی را سرنگون کرد؟»

12مه20152 دیدگاه

به‌دست azadieiran2
در
همهٔ موضوعات, دانلود مقاله, دانلود همه کتاب های ممنوعه در ایران, دانلود کتاب, دانلود کتاب‌های ممنوعه با لینک مستقیم و رایگان, دانلود کتاب‌های رضا پرچی زاده برچسب‌ها:چرا باید جمهوری اسلامی را سرنگون کرد, دانلود کتاب‌های ممنوعه در ایران, دانلود کتاب‌های رضا پرچی زاده

16

0

 Rate This

رضا پرچي زاده

دانلود کتاب «چرا باید جمهوری اسلامی را سرنگون کرد؟» نوشته «رضا پرچی زاده»

رضا پرچی‌زاده، نظریه‌پرداز، تحلیل‌گر و فعال سیاسی است. تخصص او تئوری، تاریخ، فلسفه، و مطالعات فرهنگی است. او کارشناسی و کارشناسی ارشد خود را از دانشگاه تهران در رشته زبان و ادبیات انگلیسی دریافت کرده، در رشته رسانه‌ها و مطالعات ارتباطات در دانشگاه اوربروی سوئد تحصیل کرده، و هم‌اکنون دانشجوی دوره دکترای نقد و ادبیات انگلیسی در دانشگاه ایندیانای پنسیلوانیا در آمریکاست. او همچنین سردبیر خبرنامه دپارتمان ادبیات این دانشگاه و ادیتور نشریه آن به نام اعمال و ایام می باشد. از او تا کنون ۶ کتاب و تعداد زیادی مقالات به زبان‌های فارسی و انگلیسی به انتشار رسیده است.

نگارنده در مقدمه‌ای که بر این کتاب نوشته است، با برشمردن برخی از جنبه‌های کارنامه عملی و نظری جمهوری اسلامی، ضمن آسیب‌شناسی اپوزیسیون جمهوری اسلامی، می‌نویسد: «از دلایل اصلی ناکام ماندن اعتراضات و جنبش‌های اعتراضی به جمهوری اسلامی، یکی عدم شناخت نظری عمیق عمومی از این رژیم و ساز و کارهای آن، دیگری فقدان یک گفتمان «براندازانه» فراگیر با زیربنای نظری مستحکم، و دیگری عدم وجود یک گفتمان جامع دموکراتیک برای جای‌گزینی آن است».

«جستارهای این کتاب در درجه اول به این منظور نوشته شده که نشان دهد چرا برای پایان دادن به «روزمرگی شر» و پیاده کردن اصول حقوق بشر و دست یافتن به دموکراسی در ایران و احیانا در خاورمیانه باید جمهوری اسلامی را سرنگون کرد.» با این وجود، چنان‌که وی می‌نویسد: «اینکه «شیوه» این براندازی چیست و چگونه می‌تواند باشد، موضوع خاص این کتاب نیست؛ چرا که نگارنده شیوه براندازی را مولود موارد مختلف و وابسته به عوامل و شرایط متفاوتی می‌داند که در زمان خاص و در مکان خاص به منصه ظهور می‌رسند و بعضا قابل پیش‌بینی هم نیستند.»نگارنده در سراسر کتاب به تبیین دیدگاه و دغدغه خود از طریق بررسی دقیق پدیدارهای برسازنده نظام جمهوری اسلامی می‌پردازد؛ پدیدارهایی که به اعتقاد وی «به خاطر وجود و کارکرد ضد انسانی و ضد دموکراتیک‌شان، جمهوری اسلامی باید سرنگون شود.» پرچی‌زاده در این زمینه می‌نویسد: «موضوع مورد دغدغه من در این مجموعه مقالات، پدیدارهای عینی سیاسی، تاریخی، فرهنگی، و اجتماعی است که سیستمی به نام جمهوری اسلامی را برمی‌سازند یا به آن بازخورد می‌دهند. این پدیدارها موضوعات فراوانی همچون اسلام‌گرایی، بحران‌سازی، قانون‌گریزی، انزواطلبی، آلترناتیوسازی، اسرائیل‌ستیزی، فرهنگ‌سالاری، اصلاح‌ناپذیری، برون‌پردازی، اتمیزه کردن جامعه، امپریالیسم منطقه‌ای و دخالت خارجی را در بر می‌گیرند»، که در متن مقالات، با جزئیات،‌ تعریف، تشریح و تبیین شده‌اند.

نویسنده در عین حال که نگاهی سیستماتیک و پدیدارشناسانه به جمهوری اسلامی دارد، جایگاه اجزاء و نیز نقش ما ایرانیان را در کارکرد، فرایند و فرآورده‌های این سیستم نادیده نمی‌گیرد: «باید از فروکاستن یک سیستم (پدیدار کلی) به تنها چند جزء (پدیدار جزئی) قابل مشاهده اجتناب کرد، چرا که برآیند یک سیستم لزوما جمع اجزاء قابل‌مشاهده آن نیست، و همیشه عواملی غیرقابل‌مشاهده در درون سیستم و بلکه عواملی از خارج سیستم بر روی چیستی و بعضا کارکرد آن تاثیر می‌گذارند.»

متن بالا از وبسایت خودنویس به قلم عباس خسروی فارسانی گرفته شده است

منبع : باشگاه ادبیات

2رضا پرچي زاده

مي توانيد كتاب « چرا بايد  … » را از روي عكس كتاب يا از اينجا دانلود كنيد

 

دانلود کتاب “الفرقان الحق” نوشته “الصفی“

03اوت201117 دیدگاه

به‌دست azadieiran2
در
همهٔ موضوعات, دانلود کتاب, دانلود کتاب‌های نویسندگان خارجی‌, دانلود کتاب‌های الصفی

الفرقان الحق

کتاب “الفرقان الحق” نوشته “الصفی

کتابی که برای اولین بار پس از 1400 سال قرآن را به چالش کشید.

یکی از معروف ترین سفسطهٔ های مسلمانان که از آیات قرآن برگرفته شده این است که اگر می گویید قرآن کتاب آسمانی نیست، سوره ای مثل قرآن بیاورید! درحالی که در همان قرون اولیه اسلام کسانی چون ابراهیم نظام یا عباد بن سلیمان مدعی شدند که می توانند نظیر قرآن یا حتی بهتر از آنرا بنویسند و نمونه های نثرهای فصیح تر از قرآن را نام بردند که از مهمترین آنها ترجمه های عربی ابن مقفع بود. بنابراین آوردن سوره ای مثل قرآن و حتی بهتر از آن ، از همان روزهای اول اسلام کار بسیار راحتی بود. سرانجام سال 1999 یک کتاب با زبان عربی کلاسیک و ترجمه انگلیسی در رد ادعای قرآن در 78 سوره نوشته و به نام «الفرقان الحق» ارایه شد.

الفرقان الحق2

دانلود با لینک مستقیم

About these ads

امتیاز بدهید:

 

14

 

5

 

i

 

Rate This

Share this:

 

********************

« سياوش پاك »

پنجشنبه : 31 / 2 / 1394 خورشيدي

برابر با : 21 / ( 5 = مي ) / 2015 ميلادي

*****************************

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, قانون, مذهب, هنر, ادبيات, سياست | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

121 – ) : قمار هسته اي و تلاش براي پاك كردن حافظه يك ملّت

 

با درود ، پس از اندك زماني كه در شهر  نبودم و گرفتاري ها و نيز بيماري ي جسماني ، كه مرا سخت به هم پيچانده بود ، ديروز توانستم قدري وبگردي كنم و از چند جا ، سرانجام به جائي رسيدم كه سايت (« انقلابِ اسلامي » در غربت ) نام دارد كه كارها و گفتارهاي آقاي « بني صدر » از آنجا انتشار مي يابد و گاه نيز نويسندگاني ديگر ، در جايگاهي از سايتِ ايشان مقالات و گفتارهائي را ارائه ميدهند . اين بنده : «  س . پ » با اينكه درهفتاد و چند سالي كه از زندگي ام ميگذرد هرگز و به هيچ وجه آقايان و خانم هاي ( سيّد – وَ – سيّده ) را « ايراني » نميدانم و برايشان حتّي اگز علامه ي روزگار هم باشند پشيزي ارزش قائل نيستم وَ هركسي هر مارك و ايسمي را دوست دارد به من بچسباند ، مهم نيست و از اينئ اعتقادم هرگز چشم نمي پوشم ، زيرا هر بلائي كه بر  سر اين سرزمينِ اهورائي و مردم آزاده و شزيفِ ايران ، آورده اند  از طرف همين اعراب وَ نيز از همين ساداتِ اسلامي ( در بيش از 1400سال ) بوده است . در عين حال نوشته ئي را در سايت جنابِ بني صدر ديدم از سركار خانم « ژاله ي وفا » ديدم كه مورد پسند م بود گرچه اشتباهاتي از بُعْدِ حروف و علامات و … داشت كه اصلاحشان كرده ام و به نحوي مطلوبتر ، در ادامه ، ( در صد و بيست و يكمين پُسْتِ وبلاگِ « سياوشِ پاك » ) ارائه اش داده ام ، باشد تا خوانندگانم از نوشته ي فهيمانه ي ايشان ( = خانم ژاله وفا ) ، بهره مند شوند . با درود و بدرود . 

***************

« سياوش پاك »

شنبه : 19 / 2 / 1394 خورشيدي

برابر با : 9 / ( 5 = ماهِ مي ) / 2015 ميلادي

*****************************************

 ژاله وفا – قمار هسته اي و تلاش براي پاك كردن حافظه يك ملّت

ژاله وفا

نظام ولایت فقیه سومین بحران عظیمی را که خود ساخته وپرداخته بود با سرکشیدن جام زهری دیگر که باوقاحتی تمام آنرا شربتی گوارا نیز وانمود می کند و با باج دادن عظیم از حقوق ملی به پایان برد.
اما زنهار که تنها آقای خامنه ای جام زهر را سر نکشیده است بلکه زهرآبه این بحران را سالیانی چند است که به خورد مردم ایران و نسلهای آینده داده است.
رژیم جمهوری اسلامی در تمامی بحرانهای ایجاد کرده از قبیل
1/ گروگانگیری آنهم بخاطر یک ژست تو خالی ضد امپریالیستی به ایجاد خسارت عظیم برای ملت ایران منجر شد به  همانطوری که : هنوز که هنوز است نظام حاکم بعلت ضعف نتوانسته است پولهای بلوکه شده ي ایران را در آن زمان ، از امریکا باز پس بگیرد و برعکس منجر به باج دهی های کلان به دولت ریگان و نیز دولت های خارجی و ایجاد انواع ایران گیت فساد آلود شد ،
2/ ادامه جنگ به مدت 8 سال با شعار «جنگ جنگ تا پیروزی » به قصد نابودی محتوای انقلاب و استفاده از فرصت 8 ساله شرایط جنگی برای باز سازی ساختهای قدیم وپی ریزیِ استبدادِ جدید درآنها ،که منجر به تحمیلِ قطعنامه 598 به ایران شد و جام زهری که آقای خمینی سر کشید و زهرابه اش را یعنی خسارات جانی میلیونها نفر ونفله کردن یک نسل وسوزاندن آینده نسل بعد و از دست دادن فرصتهای بموقع صلح و فرصتهای عظیم ملی و منطقه ای و حتی عدم باز پس گیری خسارات مادی از دولت متجاوزصدام را از ابتدا به حلق ما مردم ايران ریخت.
3/ و ایجاد بحران هسته ای بدست خامنه ای و سپاه آنهم به مدت 12 سال تا سرحد بوجود آمدن خطرات حمله نظامی برای کشور و نیز وارد آوردن هزینه های میلیاردی بر اقتصاد ضعیف بنیه ایران درهمه این بحرانها نظام ولایت فقیه در واقع به مرگ می گیرد تا که مردم به تب راضی شوند. وارد آوردن «شوک مرگ تا حساسیت مردم به آینده خود و به ذخایر و ثروتهای ملی کاسته شود ،موضع نگیرند و سوال طرح نکنند ،چون و چرا را بر خود ممنوع کنند وتنها تن به جریان وقایع دهند .
میلان کوندرا نویسنده چکی در رُمانِ «خنده و فراموشی» به درستی می نویسد:» نخستین گام برای از میان برداشتن یک ملت پاک کردن حافظه آن است. باید کتاب‌هایش را، فرهنگش را، تاریخش را از بین ببرد. بعد باید کسی را داشت که کتاب‌های تازه‌ای بنویسد، فرهنگ تازه‌ای جعل کند و بسازد، و تاریخ تازه‌ای اختراع کند. «
وی در جایی دیگر از آن رمان به نقش ایجاد بحران پشت بحران به قصد ایجاد فراموشی اینگونه اشاره می کند:
» قتل عام خونین بنگلادش به سرعت خاطره هجوم روس‌ها به چکسلواکی را فروپوشاند، قتل آلنده ناله‌های بنگلادش را محو کرد، جنگ صحرای سینا باعث شد مردم ْ ، آلنده را فراموش کنند، کشتار عمومی در کامبوج صحرای سینا را از ذهن مردم زدود و غیره و غیره تا اینکه همگان می‌گذارند همه چیز از یاد برود.»
در تنگناهای حادثه است که حافظه تاریخی ما ملت به کار می آید و یا در زیر سایه نفع طلبي «اکنون و همین اندازه غنیمت است» دچار رخوت و فراموشی می شود.
والبته که در تنگنای حادثه بهتر از هر زمانی می توانیم به ارزیابی حساسیت و بیداری و یا خواب وجدان خود بنشینیم
و از زبان میلان کوندرا از خود بپرسیم » آدم ابلهی كه بر اریكه ی قدرت تكیه زده است، تنها به بهانه ی نادانی، از هر گونه مسئولیتی به دور است؟ «
به همین بحران هسته ای و مسئولیت خامنه ای و ما ملت در قبال آن بپردازیم که :
1/ برای مثبت جلوه دادن توافقنامه ي اخیر می گویند » با توافق لوزان حمله نظامی به ایران رفع شده است». امری که البته منوط به این امر شده است که نظام ولایت فقیه آلوده به خطا و نیازمند بحران دست از پا خطا نکند .اما در واقع آیا ما مردم ایران نبایستی از نظام ولایت فقیه و «رهبرش» باز خواست کنیم که چرا از ابتدا بحرانی را به وجود آورد که ایران را در معرض این خطر قرار دهد و ما ملت را در نگرانی وترسی قرار دهد که حالا به رفعش دلخوش باشیم و دچار توهّم ِ» بُرد! » در قمار زندگی نیز بشویم؟
2/ برای مثبت جلوه دادن توافقنامه ي اخیر می گویند : میزان خسارات مالی ناشی از ادامه بحران هسته ای با این توافق کمتر شده است.»
اما آیا ما مردم ایران از نظام ولایت فقیه باز خواست کرده ایم که رقم واقعی هزینه ها و خساراتی که به اقتصاد ایران درطول 12 سال بحران هسته ای وارد آمده است به چه میزان است که اینگونه ما ملت به زیر خط فقر سقوط کرده ایم؟ و به موجب توافقنامه لوزان، هزينه‌های ساخت و تجهيز تاسیسات نطنز و فردو و اراک که قرار است برخی نیزاز چرخه تولید خارج نیز شوند ، تا کنون ‌چه میزان بوده و پس از سررسيد تعهدات ۱۰ و ۱۵ و ۲۵ ساله تا چه میزان فرسوده خواهند شد وهزینه «نگاهداری «تاسیساتی که در واقع بلا استفاده خواهند بود هنوز چه میزان خواهند بود؟ وچرا آینده ما را این چنین بی محابا پیش خور کرده اید؟ آیا دانشگاهیان(اساتید و دانشجویان ) وظیفه خود دانستند که با طرح این سوالات جامعه را از توهم «انرژی هسته ای حق مسلم ماست» به در آورده و حق علم را به جا آورند؟
3/ برای مثبت جلوه دادن توافقنامه اخیر می گویند «توافقنامه لوزان يك سياست بُرد – بُرد است»
ابتدا بدانیم که در نظام ولایت فقیه : شیخ و زاهد و مفتی و محتسب ، چون نیک بنگری همه تزویر می کنند . آیا ما مردم ایران از مذاکره کنند گان ودر راس آنها خامنه ای که اذن اینگونه توافقنامه که در واقع تسلیم نامه ای بیش نیست را صادرکرده است؛ پرسیده ایم که چرا شعور ما را به سخره می گیرید ودروغی از این دست که «در روز اول اجرای توافق همه تحریمهای اقتصادی برداشته می شود» به ما ارائه می دهید؟ در صورتی که بر اساس متن توافقنامه ، همه تحریمها برداشته نمی شوند و تحریمهای مربوط به برنامه موشکی و تروریسم و تجاوز به حقوق بشر برجا می مانند .و باز در حالی که مونیز وزیر انرژی آمریکا در مصاحبه با سی ان‌ان نیز تاکید کرده است که تحریم‌های ایران 6 ماه پس از امضای توافق نهایی برداشته خواهد شد! و هنوز توافقنامه نهایی امضا نشده ،دادگاه حقوقی اتحادیه اروپا روز سه‌شنبه 23آوریل براساس ارائه زمینه‌های قانونی تازه، تحریم‌های اتحادیه اروپا علیه بانک تجارت و 32 شرکت کشتی‌رانی متعلق به ایران را بازگردانده است . در ثانی قرارداد لوزان قراردادی یک طرفه است که بر اساس آن طرف ایران تعهد می کند و طرف دیگر یعنی قدرتهای جهانی کنترل ایران را آنهم بطور دائمی در اختیار می گیرند. درواقع 5+1 هیچ تعهدی نسبت به ایران ندارد. تنها قبول کرده اند تحریمها را به حال تعلیق در آورند در صورتی که ایران به تعهدات خود عمل کند و طُرفه اینکه تشخیص اینکه ایران به تعهدات خود نیز عمل کرده است و یا خیر نیز با آنها است وبه محض دست از پا خطا کردن ، تحریمها از حالت تعلیق هم در می آید ودوباره وضع و اجرا میشوند.

4/ برای مثبت جلوه دادن توافقنامه اخیر می گویند «با رفع تحریمها اقتصاد ایران از تنگنا خارج وشکوفا می شود»
هرچند رفع تحریمها اثرات مثبتی بر روی روند اقتصادی خواهند گذاشت اما از انجا که مشکلات اقتصادی ایران ساختاری است از تنگناهایی ساختاری با رفع تحریمها رها نمی شود. شادی و هلهله کردن عده ای بعد از یک توافق خِفّت بار، آنهم به امید اینکه گویا با صرف رفع تحریمها گشايشی در امور اقتصادی کشور و وضع مالی همه اقشار مملکت وخصوصا طبقات محروم جامعه به وجود میاید، توهّمی بیش نیست .ملت آلمان که سالها اسیر دیکتاتوری و دروغگویانی از نوع گوبلز بود ه است ، تجربه سخت دردناک خود را در قالب ضرب المثل» یک دروغ تبدیل به راست می شود وقتی که انسان باورش کند!!»همواره یاد آور خرد فردی و جمعی خود می کند .آیا در اوضاع کنونی این ضرب المثل سخت به درد ما ایرانیان نمی آید؟ متاسفانه ما بر خلاف جوامع دیگر وقتی بحرانی به وقوع می‌پیوندد، ریشه‌های وقوع آن بحران را فراموش میکنیم و بدنبال تحقیق در باره روشها و سیاستهایی که مسبب آن بحران شده اند و نیز باز خواست از مسئولین بوجود آورنده آن بحران نیستیم .
تفاوت نوع نگاه به حقوق ملی در یک نظام دموکراتیک همچون آلمان با نوع نگاه مردم به حقوق خود در نظام ولایت فقیه که اراده ی يک فرد فرای اراده ملی و حقوق ملی به حساب می آيد، از مقایسه برخورد با تخلفات مقام اول هر دو کشور معلوم می گردد.
در ایران  ، ما ملت هنوز اجازه میدهیم که خامنه ای مدعی ولایت مطلقه با بوجود آوردن بحران هسته ای ،میلیارد ها دلار هزینه و خسارت برای ما ملت به بار آورد وعاقبت با یک توافقنامه خفت بار وطن ما را به مهار قدرتهای خارجی در آورد ، و برخی از مردم به هلهله و پایکوبی آنرا » بُردِ» ایران نیز قلمداد کنند و از یاد ببرند که قدرتهای جهانی طرف مذاکره وقتی شاهد این نوع «شادی «ها می شوند به اصالت و اقتدار دروغ و حنای فریب نزد ما بیش از پیش پی می برند .
در آلمان شائبه واحتمال سوء استفاده مبلغ 700 یورو توسط ریاست جمهوری سابق(وولف ) منجر به تشکیل استعفای وی گردید و رییس جمهور آلمان پیامدهای ناشی از فشار افکار عمومی را پذیرفت و از مقام خود کناره‌ گرفت . طرح تخلفات احتمالی کریستیان وولف(که در دادگاه نیز تبرئه شد ) و روشنگری در مورد آنها توسط روزنامه‌نگاران آلمانی، ضرورت شغلی آنها بود و تقاضای دادستانی مبنی بر لغو مصونیت سیاسی وی نیز نشانگر عدم وابستگی قوه قضائیه آلمان به حوزه سیاست حتی در قبال بالاترین مقام سیاسی آن کشور بود.
از راه فایده ي تکرار واز منظر حس مسئولیت خدمت هموطنان عزیزم عرض می کنم که مشکلات سیاسی و اقتصاد ایران ، ساختاری است و با وضع تحریم ها به وجود نیامده اند که با لغو آنها ویا با خشک شدن جوهر امضای توافقنامه ای از بین بروند . اقتصاد ایران آینه ي  تمام نمای سیاست ورشکسته نظام ولایت فقیه است.چه در بی کفایتی مدیریتی آن ، چه درآلودگی به سرطان فساد ،چه در بی مسئولیتي ي مسئولان آن ، چه در بی نظمی ي  آن ، چه در پاسخگو نبودن و تن به نظارت ندادنِ آن ، چه در سانسور وپنهان کاری آن و…
دولتهای موجود در نظام ولایت فقیه بطور سیستماتیک تیشه به ریشه اقتصاد ایران زده و آنرا به یک اقتصاد مصرف محور کرده اند.راست بگوییم ماموریت داشتند آنچنان ضربه ای بر بنیاد تولیدی ایران وارد نمایند و سرمایه های بالقوه وبالفعل آن را هدر دهند تا آماده ضربه پذیری بیشتر از تحریمهای ظالمانه بگردد و بدل به زائده اقتصاد های مسلط گردد .
یادآور می شوم که خصوصا حکومت احمدی نژاد با درآمد های نفتی بی سابقه 700 میلیارد دلاری ؛ درست به علت بیماریهای ساختاری اقتصاد ایران وبی کفایتی مسئولین اقتصادی و آلوده بودن اقتصاد به رانت خواری و فساد اداری و مدیریتی ووامداری به مافیای نظامی – مالی نه تنها اقتصاد ایران را با آن در آمدهای کلان به سوی تولید محور شدن راهبر نشد ، بلکه با بی کفایتی و روی آوردن به وارداتِ بیش از حد وخروج سرمایه های ملی ، به توزیع فقر و بی عدالتی در بین جامعه پرداخت. اما شایان توجه است که تحریم ها دردو سال پایانی دولت احمدی نژاد وضع شدند لذا مسبب وضعیت وخیم اقتصادی ایران نبودند ،بلکه آنرا تشدید ووخامت و بیماری آن را نمایان کردند و البته فشار مضاعفی را به زندگی و معیشت مردم وارد کردند.
مثال امید بستن به این امر که با رفع تحریمها اقتصاد ایران شکوفا می گردد و از رکود تورمی خارج می گردد و وضع معیشت مردم بهبود خواهد یافت ؛همانند این است که گواهینامه رانندگی فردی که بر ماشینی قراضه و بی دنده وترمز سوار شده و به علت نداشتن ترمز به ساختمانی تصادم کرده و به آن ساختمان و نیز بدن خود خسارتی وارد کرده است ، را لغو کنند.و آن فرد محذوریت هایی از قبیل اجازه ي رانندگی نداشتن را ، صرفنظر کردن از برخی سفرها که تنها با اتوموبیل شخصی مقدور بوده است ، تغییر برخی از عادت ها و روش ها و…را تنها مشکل خود قلمداد کند و از یاد ببرد که با آن ماشین بی ترمز جان وی همواره در خطر بوده است و با دوباره به دست آوردن گواهینامه رانندگی تنها می تواند رانندگی کند ولی انتخاب نوع اتوموبیل با خود وی است آن ماشین اسقاطی نونمی گردد و به جز با تعمیرات بنیادی و اساسی ؛همواره بلای جان وی خواهد ماند.
با رفع تحریمها، چنانچه درآمدهای نفتی به جای اختصاص یافتن به امر سرمایه گذاری در صنعت نفت وگاز وکشاورزی وصنایع تولیدی ایران ، امری که بدون باورمند بودن به حقوق ملی و بدون حاکمیت جمهورمردم ممکن نیست ، صرف هزینه های بودجه ورفع کسری های بودجه گردد و با قدرت خریدی که ایجاد می کند به جای جذب آن قدرت خرید توسط تولید ملی ، صرف روی آوردن به واردات بیش از حد برای جذب این قدرت خرید گردد، تازه باز می گردیم به همان دوران احمدی نژاد وراه و روش دولت وی .
و البته با توجه به بنیه ضعیف اقتصاد و رکود تورمی فاجعه ای چند برابر وخیم تر از دوران احمدی نژاد ایجاد می کند.

هموطنی گرامی در باره علت شادی برخی از مردم (که البته آن حرکت کوتاه را به اشتباه و یا شاید سهواً به همه ایرانیان تعمیم داده است ،)چنین نوشته است:
شادی ایرانیان از نتیجه مذاکرات و تشکر از دکتر ظریف و دولت ، شاید نه برای توافقیست که هنوز معلوم نیست دقیقا جزییاتش چیست ، بلکه شادی برای عزت از دست رفته ی ما در صحنه بین المللی است که شاید کورسوی امیدی برایش می بینند.
شادی دیدن سیاستمدارانی از همین سرزمین و حکومت است که میتوانند با زبان لبخند و با احترام و تشخص بین المللی با دنیا حرف بزنند و در کنار رهبران بزرگ دنیا بایستند و نه با زبان عوامانه و بی ادبی و گستاخانه و تهدید آمیز و تحقیر کننده.
شادی دیدن افرادیست که حداقل حتی در ظاهر هم که شده دارند کاری برای مردم و کشور می کنند و نه برای فامیل و فرزندان و دزدان بیت المال.
شادی به حساب آمدن در دنیا است به عنوان کشوری که سیاستمدارانش زبان دیپلماسی و گفتگو را میفهمند و میتوانند مذاکره مفید داشته باشند و نه فقط اتلاف وقت و پول .
شادی احساس محترم بودن و ارزشمند بودن است آنهم در حد یک روزنه ي روشن و نه بیشتر.
شادی ِ اینست که ما اگر بخواهیم و بخواهند و بگذارند، میتوانیم ارزشمندتر و مهمتر و مفیدتر از اینی که هستیم باشیم در دنیا . آری شادیِ عزتِ بربادرفته و هویتهای بی ارزش شده ای که امیدی برای تلاش دوباره یافته اند.
از زبان حافظ خطاب به این هموطن عزیز عرض میکنم:
باغبانا ز خزان بی خبرت می بینم
آه از آن روز که بادت گل رعنا ببرد
زنهار که عزت از دست رفته در صحنه بین المللی ،احساس محترم بودن و ارزشمند بودن ، شادی ي به حساب آمدن در دنیا ، شادی ي بازیافت هویتهای بی ارزش شده و…را یک ملت با عزم و اراده خود و در صورت تحقق حقوق فردی و ملی خود کسب می کند ، هنگامی که استقلال کشور و بالتبع استقلال و آزادی ملت ایران خدشه بپذیرد، آن حقوق پایمال می شوند. دلخوش کردن به ظواهر ، داروی درد ما ملت نیست. تا زمانی که حق ولایت جمهور ما مردم توسط یک فرد سلب می شود ، کسانی که خود را نمایندگان و یا کارگزاران » ولی فقیه» می دانند و نه مردم ، چه گستاخ باشند و بی ادب از نوع احمدی نژادی اش و چه خندان و خوش پوش ازنوع آقای ظریف ، (هر چند تفاوت این دو بسیار است و خوش زبانی و خوش برخوردی حسنی است قابل تقدیر و احترام ) اما از حقوق ملی ما دفاع نمی کنند که اگر آقای ظریف برای حقوقِ حَقّه ي  مردم  ، محلی از اِعراب قائل بود ، تلاش نمی کرد جزئیات واقعی مذاکرات به فارسی آنهم برای مردم ایران درج نشود ! بلکه اوجب واجباتشان حفظ ساختار نظامی است که اقتدار ولی فقیه را ممکن می سازد.از یاد نبریم که قدرت از تخریب  به وجود می آید و با تخریب به وجود خود ادامه می دهد . ولیّ ِ مطلقه ، قمار بازی است که در هر باخت بخشی از هستی ما را به ثمن بخس می بازد و معتاد این قمار است.

عجب از قماربازی که بباخت هرچه بودش
بِـنَـمـانْد ْهـیـچـش الاّ هــوسِ قــمـار دیـگـر

**********************************
jalehwafa  ( ژاله وفا )

 

 

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, قانون, مذهب, هنر, اقتصاد, ادبيات, سياست | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

120 – ) : جنگ هفتاد و دو ملّت ، و امّا …

 

حضرت « رِنْدِ شيرازْ = حافظِ معني پَردازْ » دَمساز وُ هَمآوازْ با دلهاي پُر سوز وُ سازْ چنينْ رازْ اِبْرازي نموده است كه :

جَنْگِ هفتاد وُ دو مِلّـتْ هـمه را عُذْرْ بِنِه

چون نديدندْ «حقيقتْ» ، رَهِ افسانه زدند.

وَ نيزْ بازْ در ديگر غزلي اين اَبَرْمَرْدِ والا امتيازْ فرموده است :

غلامِ هِـمّـَتِ « آنـَ » مْ كه زيـرِ چرخِ كَبودْ

زِ هرچه « رَنْگِ تَعَلّـُقْ » پذيرد آزادَ سْتْ.

 دراين دو بيتْ و خيلي ابياتِ ناز و دلنوازِ ديگرش ، اگر ژَرفْنِگَري وَ فرازْ بيني شود در خواهيد يافت ( در همه ي اعصارْ خصوصأ در اين دورانِ پُرْجهل وُ عقب مانده نگهداشته شدگي ي جبري ي مردمِ جهانْ ) ، كه « اديانِ مختلفْ » در سراسر كُره ي زمينْ فقط به صورتِ ابزاري در آورده شده اند براي بيشتر فريبْ دادنِ مخلوقاتي به نامِ بَشري كه همواره او را گرفتار وُ درمانده وُ مُتّـَصلِ به شَرْ كرده اند . وَ خودِ « دينْ » از هر نوعش وَ در هر مكان و زمانش ، بزرگترينْ علّتِ بيچارگي ي همه ي مردمِ دنيا شده است . مُحقّقان وَ مُتخصّصانِ حرفه ئي ي مكاتبِ مختلفْ سالها ي سالْ وقتِ خودشانْ را صرفْ در اين كرده اند كه معني ي « دين » را به دلخواهِ انديشه هاي منحطِ خويش ، به طرز و شكلي كه به آنان ديكته شده ، يا خودشان به خودشان ديكته كرده اند، در آورند كه البتّه در حدودِ صد سال روي اين موضوعْ تحقيق و كار شده است و حدود پنجاه سال است كه به نتيجه و بهره وري رسيده است .

چند سال پيش از اين ، از دوستي كه به نوعي سالهاي سال مثلأ « درويشْ »  وابسته وَ زنجيري ي يك نوعِ از يكي از سلسله ها ي متحجّرِ « فقرِ نعمة اللهي » در « ايران » ، بود ، شنيده بودم كه « پير » شانْ به بعضي از فقراي خيلي نزديك به خودش گفته بوده كه : « اينا به زودي ميرن وُ بعدشْ دور ، دورِ ماست » . كار به اين ندارم که اين گفته اش به بيرون درز پيدا كرد و باعثِ بدبختي و آبرو ريزي ي خودش و مريدانش شد ، بلكه مطلبِ مهم ، در « بعدِشْ نوبتْ ، نوبتِ ماست » نهفته است . اگر دقّتْ وَ تيز فهمي داشته باشيد از « اين گفته » وَ همچنينْ از چنين گونه گفتارهائي ميشود پي برد كه در اين دنيا : « هركسي ساز خودش را مي زند و آوازِ خَرْ در چَمَنِ خودش را مي خوانَدْ ». امّا از همه ي اين حُقّـِه ها و حُقّـِه باز ها وَ حُقّـِه بازي هاي متداوله كه براي چند ساعتي چشم پوشي كنيم ، باز هم ، اين بنده ، با اينكه از هر رنگِ تعلّقي حقيقتأ آزادم ، ليكنْ دوستْ دارم بارِديگرسخني درباره ي « اَشو زرتشت » اين « ستاره ي هميشه زرّينْ » در ادامه ي مطلبم داشته باشم : ( مطلبِ زير را « فرید شوليزاده » تحقيق كرده وَ نوشته بوده كه درصفحه ي 10 هفته نامه ي فرهنگي هنريِ امرداد – سال دهم – شنبه 22 اسفندماهِ 1388 خورشيدي – شماره پياپي 226  ، منتشر شده است ). با هم ميخوانيمش :

******

به مناسبت خوردادروز و فروردين ماه زادروزِ اشوزرتشت

به مناسبت خوردادروز و فروردين ماه زادروزِ اشوزرتشت

زاده شدن اشو زرتشت به روايت نسك هاي پهلوي

******

اگر خواسته باشيم با نگاهي سنتي در زمينه ي دانش الهيات ، تعريفي از واژه ي پيامبر بدهيم ، اين تعريف بي گمان اين گونه خواهد بود : « پيامبر يا پيام آور كسي است كه در كلاس فطرت كبريايي و پيشگاه اُستاد ازل و دانشگاه هستي ، ورزش يافته و آن چه را دارد با سرشت و خميرمايه ي او پيش از زاده شدن آميخته شده است . »

روايت نسك هاي پهلوي پيرامون زادن و زندگاني اشوزرتشت ، در راستای همين سخن است . نگارنده در نوشتار پيش رو كوشيده است تا با واكاويِ اين نسك ها ، روايت هاي سنتي در پيوند با زادن پيامبر را در يك نوشتار گرد آورد . سخن را از كلامِ كتابِ « هفتم دين كرد » آغاز مي كنم كه مي فرمايد : « اكنون درباره ي ورج و فره و معجزه ي سپيتمان زرتشت كه فروهرش ستوده باد ، پيام آورِ دينِ مزديسني ، برترين آفريدگان و اين كه چگونه در جهان ظهور كرد ، سخن گفته مي شود . »

چنان كه از نسك هاي ديني برمي تابد ، اشوزرتشت از خاندانِ « سپيتامه » ، در پهلوي سپيتمان ( spitama ) بوده است . نام پدرش را « پوروشسپه » در پهلوي پوروشسپ ( pourushaspa ) و نام مادرش را « دغدووا » در پهلوي دغدو ( dughdhova ) و نام پدربزرگش را « هيچتسپه » در پهلوي هيچتسپ ( haechataspa ) گفته اند .

در نسك هاي پهلوي ، سرشت انساني را سه بخش كرده اند (1) كه چنين است : « فره » ، « فروهر » و « جوهر تن » ( : مايه ي جسم مادي ) . در نسك هاي پهلوي ، فره ي اشو زرتشت از آغازِ ناپيدا ( : ازل ) ذره اي از اهورامزدا يا ذاتِ جوهرين نور ( : انغ رئوچنگه ) شمرده شده است ( : دين كرد 7 فصل ، 2 گزيده هاي زادسپرم فصل 5 ) .

فروهر اشو زرتشت در در عالمِ فره وشي همچون ديگر صور و مثل عالم جسماني در خِرَد همه آگاهِ اهورامزدا ، شكل گرفت . امّا جوهر تن؛ اهورامزدا جوهرِ وجوديِ زرتشت را نخست در جهانِ مينو آفريد . در دين كرد 7 فصل 2 مي خوانيم كه امشاسپندان ( : فروزه هاي اهورامزدا ) نماي ( : صورتِ ) مينوي او را شكل دادند و فروهر او را كه دهان و زباني گويا و سري گرد بود ، در ميانِ او نهادند …

براي آن كه وجودِ زرتشت به پديداري و نماي انسانِ گيتي رسد ، سه بخش فره ، فروهر و جوهرِتن مي بايست كه با يكديگر آميخته ( : ممزوج ) شوند . فره ي او از ذاتِ نور بي پايان به خورشيدپايه و از خورشيدپايه به ماه‌پايه و از ماه‌پايه به ستاره‌پايه به آتشي كه در خانه ي « زوييش » ( : zoish ) ، مادرِ مادرِ زرتشت و زنِ « فراهيم روان » ( : frahim-ruwan ) پدرِ مادرِ زرتشت مي سوخت ، پيوست . ( تعريفِ قوس نور و مراتب صعودي و نزولي آن در فلسفه ي اشراق را در اين سخن مي توان به روشني ديد . )

آنگاه كه « زوييش » ، « دغدو » مادرِ زرتشت را مي زاييد ( : به دنيا مي آورد ) ، اين فره از آتشِ خانه به دغدو مي پيوندد و به او درخشندگيِ ويژه اي مي بخشد . در دين كردِ هفتم ، چنين آمده كه هنگامي كه دغدو زاده شد ، چنان بود كه آتشي در آن خانه ، به خوديِ خود مي سوخت . اين نور تا زمانِ زايشِ زرتشت با دغدو بود . روستاييان از اين نور و درخشنگي كه خانه ي « فراهيم روان » را لبريز ساخته بود ، در شگفت شدند و به نزدِ كرپن ها رفتند . در فصل دوم دين كرد هفتم روايت اين گونه ، دنبال شده كه ديوان براي نابوديِ دغدو به آفت پراكني دست يازيدند : « ( در دين ) پيداست كه چون ديوان از آن فره آسيب مي ديدند ، به دشمني با آن دختر ، سه آفت ( : hen ) به آن دِهْ بردند : زمستان ، بيماري هاي كشنده و دشمنانِ ستمگر . ( ديوان ) بر انديشه هاي مردم دِهْ افكندند كه اين گزندها از جادوگريِ اين دختر برسيد . تا اين كه مردمِ دِهْ براي براي آن جادوگري ، با آن دختر به دشمني برخاستند و براي بيرون كردنِ او از آن دِهْ با پدر و مادرِ او به پيكاري سخت پرداختند . » پايداريِ پدرِ دغدو در برابر خواستِ كرپن ها و مردمِ دِهْ ، كارساز نيفتاد و سرانجام دخترِ خويش را از آن دِهْ به « راگ » نزدِ « پتيريترسپ » ( pati-retarasp ) پدر دودمان و بزرگِ خاندانِ سپيتمان فرستاد . دين كردِ هفتم روايت مي كند كه ايزدان با نيروي خويش ، شوندِ اين چاره جويي شدند كه پدر ، دخترِ خويش را به خانه ي پتيريترسپ بفرستد ، تا در آينده به زنيِ پوروشسپ درآيد .

دغدو كه فره را با خود داشت ، در خانه ي پتيريترسپ بزرگ شد . او كه زني شايسته و يگانه بود ، با پوروشسب پسرِ پتيريترسپ پيوندِ زناشويي بست و اين گونه فره به پوروشسب پسرِ پتيريترسپ رسيد . اما زمانِ آن بود كه فروهر زرتشت از جهان مينو به گيتي آورده شود . امشاسپندان ساقه اي از گياهِ سپند هوم را به اندازه ي پيكرِ يك مرد ساختند و فروهر زرتشت را به درونِ آن بردند . سپس آن را از جايگاهِ روشنيِ بي پايان برداشتند و بر كوهِ اسنوند نهادند . وهومن و ارديبهشت امشاسپند به شكلِ موجوداتِ گيتي درآمدند و به جايي كه دو مرغ براي جفتگيري نشسته بودند و هفت سال پيش از آن ، مارها بچه هاي آنان را خورده بودند ، رسيدند . ايشان به دلِ مرغان انداختند كه شاخه ي هوم را برگيرند و ايشان ساقه ي هوم را برداشته و به آشيانه ي خويش بگذاشتند . سپندينگي هوم و بودنِ فروهرِ زرتشت در ميانِ آن ، شوندِ آن شد كه مارها نتوانند از درخت بالا روند و به جوجه هاي مرغان دست يابند . ساقه ي سپند هوم با آن درخت ، پيوند خورد و هميشه تازه و سرسبز بر بالاي آن درخت در رويش بود .

در فصلِ دومِ دين كردِ هفتم ، گفته مي شود كه وهومن و ارديبهشت امشاسپند به دلِ پوروشسب انداختند كه به كرانه ي رودِ « داييتي » آنجا كه ساقه ي هوم بر فرازِ درخت است ، برود . پوروشسب در آنجا ساقه ي هوم را ديد . اما بلنديِ درخت شوندِ آن شد كه پوروشسب دچارِ دودلي شود و گمان بَرد كه براي دستيابي به ساقه ي هوم درخت را ببُرد . اما خواستِ اهورامزدا ( : پروردگار يكتا و بي همتا ) بر آن بود كه ساقه ي هوم تا ميانه ي درخت پايين آيد . پوروشسب آيينِ نيايش (2) به جاي آورد و ساقه ي هوم را بُريد . « پوروشسب آن هوم را پيشِ زنِ بزرگِ خود بُرد و بدو گفت كه : تو ، اي دغدو ، اين هوم را نگه دار تا هنگامِ كاربردِ آن برسد . »

اما جوهر تن يا مايه ي جسم ماديِ زرتشت : در دين كردِ هفتم از انتقالِ اين بن مايه ي جسماني از راهِ آب و گياه به تن پدر و مادرِ زرتشت سخن رفته است . در فصلِ دوم دين كردِ هفتم ، مي خوانيم : « چون اهورا مزدا ، آفرينشِ زرتشت را مقدّر كرد ،
براي آفرينش زرتشت ، جوهرِ تن او از پيشِ اهورامزدا به سوي باد و از باد به سوي ابر روانه شد ، آنگاه ابر آن را به گونه ي آب نو به نو ، چكه به چكه ، كامل و گرم، براي شاديِ چهارپايان و مردمان پايين بُرد (3) » از اين باران كه دين كرد روايت مي كند ، گياهاني روييدند و شش گاوِ سپيدِ زردگوش كه از آنِ پوروشسب بودند ، آن گياهان را خوردند . بدين گونه جوهرِ تنِ زرتشت كه در آن گياهان بود ، با شيرِ گاوان آميخته شد . 
دغدو به خواستِ پوروشسب ديگي را برگرفت و شيرِ گاوان را در آن دوشيد و آن ديگِ شير را به ستونِ بزرگي آويخت . مايه ي جسمِ ماديِ زرتشت در آن ديگِ شير بود . « دين كردِ هفتم » و « زادسرپم گشن جم » روايت مي كنند كه ديوها آشفته و پريشان بودند از اين كه مي ديدند به زودي زرتشت همچون انساني در جهانِ جسماني پاي خواهد نهاد . پس گردِ هم آمدند و دسيسه كردند كه زرتشت را كه هنوز به گونه ي انسانِ واقعي درنيامده ، نابود سازند . ديوي به نامِ « چشمگ » كه مسبب زلزله و گردباد است ، پذيرفت كه اين كار را انجام دهد . پس شهر و دِهْ را ويران كرد و درختان را درهم شكست ، اما به خواستِ يزدانِ بي همتا به آن ستوني كه ديگْ بِدان آويخته شده بود ، آسيبي نرسيد . چون اين آفتِ ديوان بگذشت ، پوروشسب ساقه ي هومي كه فروهر زرتشت در آن بود و آن را بُريده و دغدو سپرده بود ، بازگرفت . آن را كوبيد و و با آن شيرِ گاو كه جوهرِ تنِ زرتشت در آن بود ، آميخت . دين كردِ هفتم آميختگي و يكي شدنِ فروهر و جوهرِ تنِ زرتشت را از اينجا مي داند . پوروشيب و دغدو اين شيرِ آميخته به شيره ي هوم ( : پراهوم ) را نوشيدند . آنگاه از هم آغوشيِ آنان نطفه ي زرتشت در زهدانِ مادر بسته شد و در اينجا بود كه فروهر و جوهرِ تنِ زرتشت با فره كه در تنِ دغدو بود ، به هم پيوستند .

ديوان بر آن شدند كه زرتشت را در شكمِ مادر نابود كنند . آنها دغدو را تبِ تند و دردِ آزاردهنده اي دچار كردند دغدو خواست به نزدِ جادوپزشكِ دِهْ رود اما ايزدان او را دلداري داده و از اين كار بازداشتند . از او خواستند تا دست برشويد و هيزمْ برگيرد و روغنِ گاو و بوي خوش بر آتش نهد و روغن را بر شكم بمالد و در بستر بيارمد تا او فرزندش از بيماري رهايي يابند و دغدو چنين كرد . 

در دين كردِ هفتم چنين آمده كه با نزديك شدنِ هنگامِ زادنِ اشوزرتشت ، نورِ وجودِ او ، سراسرِ روستا را فراگرفته بود : « هنگامي كه سه روز به زايشِ زرتشت مانده بود ، نور از خانه مي تابيد ، مانندِ خورشيدِ و هنگامِ دميدنِ آن ، كه نخست فروغش گسترده مي شود و آنگاه تنش پديدار مي شود . چنين بود كه در سه شبِ پاياني ، هنگامي كه زرتشت در زهدان بود ، يعني سه روز مانده بود تا زرتشت زاده شود ، دِهِ پوروشسب كاملاً روشن بود . آنگاه اسب سالاران و چهارپاسالارانِ خاندانِ سپيتمان در هنگامِ گريز گفتند كه : دِهِ پوروشسب كه در هر سوراخِ آن آتش روشن شده ، ويران خواهد شد . سپس در بازگشت گفتند كه : « دِهِ پوروشسب نابود نشده و به هيچ سوراخي آتش نيفتاده است . در آنجا ، در آن خانه ، مردِ شكوهمندي زاده شده است . »

دين كردِ نُهُم ، فصلِ بيست و چهارم روايت مي كند كه به هنگامِ زاده شدنِ اشوزرتشت نيروهاي زندگي بخش و مرگ آور ( : افزاينده و كاهنده ) به ستيز برخاستند : « در زمانِ زاده شدن ، « اردويسور » ( : آناهيتا ) سر و شانه ي او ، « اهريشونگ » ( : اشي خوب ) بر و پشتِ او ، « مينوي رادي » سينه و رودگانِ او ، ايزد « دين » پهلو ، « فره كياني » سينه ي وي را لمس مي كردند . » نيروهاي كاهنده تازيدند اما نيرو و روشنايي فره كه چون آتشي درخشان بود ، همه ي اين تاريكي ها و نيروهاي اهريمني را در هم شكست . دين كردِ هفتم و پنجم و گزيده هاي زادسپرم روايت مي كنند كه اشو زرتشت آن هنگام از مادر زاده شد ، خنديد (4). بايد دانست كه فعلِ خنديدن يك رفتارِ آموختني ست ، اما درباره ي اشو زرتشت جنبه ي سرشتين داشته است . « زادسپرم » پيدايشِ اين خنده را سرشته از وهومن امشاسپند مي داند . چنان كه در كرده ي هشتمِ گزيده هاي زادسپرم مي خوانيم كه چون وهومن امشاسپند ( : انديشه ي نيك ) به خواستِ اهورامزدا در انديشه ي زرتشت درآمد و با آن درآميخت و نيز از آنجا كه وهومن امشاسپند ، مينوي شادي آفرين است ، اشوزرتشت هنگامِ زادن از مادر خنديد .

بدان گه كه صـبـحِ زمان ديــمــه داد

زراتــشــــت فـــرّخ ز مــادر بـــزاد

بــخــنــديــد چــون شــد ز مادر جدا

درخــشــان شـد از خـنده ي او سرا

عـــجــب مــانـــد در كـارِ او بابِ او

وزان خـنـــده و خـــوبــــي و آبِ او

به دل گفت : كاين فـرّه ي ايزديست

جُز ين هر كه از مـادر آمد گريست

پي نوشت :

1 : در نسك هاي اوستايي ( : يسنا ) اين پاره هاي سرشت انساني 9 بخش است . « دستور دكتر فرامرز بد » اين بخش بندي را يازده قسمت مي داند . در كتاب هاي ديني آن را به پنج بخش خلاصه كرده اند .

2 : چنان كه در « هوم يشت » آمده ، بريدنِ ساقه هاي هوم نيازمندِ آييني ويژه همراه با خواندنِ اوستاي هوم يشت است .

3 : آفرينشِ اشو زرتشت ، شوندِ شاديِ روانِ آفرينش و آفريدگانِ گيتي است . زيرا اشوزرتشت پيام آورِ افزايندگي و نيكبختي براي آفرينش است .

4 : « دين كردِ هفتم كرده 3 بند 2 » ، « گزيده هاي زادسپرم كرده 8 بند 15 » ، « دين كردِ پنجم ، فصلِ 2 بندِ 5 »

ياري نامه :

– گزيده هاي زادسپرم ، برگردانِ دكتر محمّدتقي راشد محصل ، پژوهشگاهِ علومِ انساني و مطالعاتِ فرهنگي 1366

– روزِ هرمزد ماه فروردين . ماه فروردين روز خورداد ، برگردان و آوانويسي ابراهيم ميرزاي ناظر ، انتشاراتِ ترانه 1373

– كتاب پنجم دين كرد ، برگردان و آوانويسي از دكتر ژاله آموزگار ، انتشاراتِ معين 1386

**************

« سیاوش پاک »

جمعه : 14 / 1 / 1394 خورشیدی

برابر با : 3 / ( 4 = آوریل ) / 2015 میلادی

***********************************

 

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, مذهب, هنر, ادبيات, سياست, شعر, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

119 – ) : ششمين روز فروردين ، زاد روز ِ « اَشو زرتشت » = « ستاره ي زرّين » شاد باد .

Asho Zarathushtra 5

( اَشو« زَرْتُشْتْ » = « ستاره ي زَرّينْ » ) :

راهِ دُرُسْتْ در جهانْ يكي سْتْ وَآنْ راهْ ، تنها ( راهِ « راستي » ) سْتْ .

*********************************************************

امروز پنجشنبه ششمين روزِ مَهْشيدِ فروردينِ 1394 مِهْرشيدي است و سالروزِ ميلادِ بُزُرگْپيامْآوَرِ ايراني در جهان و براي جهانيان ميباشد . « اَشو زرتُشْتْ » همانْ راستينْ پيامبري سْتْ كه سه فُروزه ي فْرَوَهْرِ اهورائي اشْ اهلِ زمينْ را برايِ همه ي روزگارانْ روشنگر وَ روشنائي بخشْ وَ نورافشاننده هست و خواهد بود . 

سه فروزه ي ِ ( پندارِنيكْ + گفتارِ نيكْ + كردارِ نيكْ ) ، هر سِه ، از يك چراغِ جاودانْ دِرخشانْ وَ هميشه فروزانگر ِ ( مِهْرْشيد ِ « راستي » ) رخشانندگي و فروزانندگي دارند وَ بخشنده ي چنين فروغِ نابي از « يگانه آفريننده ي آفتابِ حقيقتْ » : « اهورا مَزْدا » سْتْ . در ذاتِ اهورا ، اهلِ معرفتْ را جُز سكوت و حيرتْ ، ديگر حالي نبوده و نخواهد باشد . ليكنَ در« صفاتِ اهورائي » كه منشأ وَ مَبدَأ شْ را ميتوان در « انسانِ كاملْ » ديد و يافت ، سخنْ جايز وَ رواست . ليكنْ در اين روزگارْ كه جنابِ « اَهريمنْ » در درونِ « خانه ي اذهانِ همه كسْ » سُفْره هاي شيّادي و پليدي و سياهي و تباهي ي خوديّتِ خويشْ را به پَهناي خاكْ پَهْنْ كرده و گُسْترانيده ، چگونه مي توانْ از پليدهاي پليدانِ اين پليدِسْتانِ كثيف و ناپاكْ رها شد وَ ديگر مُسْتَعِدّان را نيزْ رهائي بخشيد ؟

حضرتِ « اَشو زَرْتُشْتْ » كه درودِ نيكان و پاكانِ اهورائي بر او بادْ فقط  و تنها راهِ رهائي وَ به ايمني رسيدنْ از شَرّ ِ اهريمن  وَ پيروانِ پليد وُ ناپاكش ، ( فقط و تنها يكْ راهْ  كه آنْ راهْ :  « راهِ  راستي » سْتْ ) را به همه ي افرادِ بشري راهنمونْ بوده است . وَ به راستي و به درستي كه راهِ ديگري جُزْ همين راهْ وجودْ ندارد . متأسّـِفانه امروزه روزْ در اين جهانِ مادّي ي پُرْ پليدي و پلشتي ، « راهِ راستي » را « رهبري راستينْ » هرگزْ وجود ندارد ، و اگر دارد وجودِ آن سوشيانْتْ وَ رهنماي راستينْ از نظرها پنهان مانده وَ پنهان نگهداشته شده ، حالا به چه دليلي اين « اَبَرْ مَرْدْ » وَ« انسانِ كاملِ واصلِ به حقْ » چرا بايد در پرده بمانَدْ ، پُرسشي سْتْ كه پاسخش را بايد در ضمير ِ خودمانْ ( اگر براستي در راهِ راستي و راستانِ واصلِ به حقِ اهورائي هستيم ) بجوئيم و پيدا كنيم . 

امروزه روزْ به گفته ي يكي از نيكمردانِ اهلِ حكمتِ ايرانْزمينْ : ( در همه ي جهانْ ، دروغْ و تاريكي و جهلْ به طورِ وحشتناكي حاكميّتْ وَ حُكْمْفرمائي دارد . ريش و ريشه ي همه ي رهبرانِ همه ي اديانِ زميني ، در چنگِ سيمرغِ سَيّاسْ و پنهان در نهاني ترين شكافْ در « كوهِ قافِ قُدرتْ » است . بنابراين ديگر به آن سي مرغِ  ( يگانه شده و ادامه دهنده ي پروازْ در به خود رسيدگي وَ خويشِ نهان وُ آشكارا در خويشتنْ يافتگي ي مَنْطِقِ مُنْطَبِقْ در بي طبِقگي ي مَنْطَقِه ي  «قافِ عشقْ » ) نشايد رسيد گرچه جنابِ مُسْتَطابِ « فريدالدّينْ عطّارِ ايراني » وَ نيزْ « فريد ريش نيچه ي آلماني »  در غيرِ مُمْكِن ِ شانْ راهي وَ امكاني براي يكي شدن وَ همدست شوندگي شان پيدا كنند وَ ابراز بدارند كه : ( ما ، يكي جانيم اَنْدَرْ دو بَدَنْ  – هركه جُزْ « ما » ديدْ ، هَسْت او » اَهْرِ مَنْ » ) .

كاشْ كه : خواننده ئي پيدا شود كه راز وُ رَمْزْ هاي نهفته در اين گفتار را بفهمد وُ دَرْكْ كند وَ به  بوئي از شُكُوهِ شكفته شدگي ي گُلِ زرّينِ معرفتِ زرتشت ِپاك دست يابد .

سالِ 1394 مِهرشيدي را همزمانْ با سالروزِ ميلادِ « اشو زرتشت » به همه ي هم ميهنانِ نيك انديش و پاك درون ، شاد باد مي فرستم . بيدار و فرزانه و فروزنده باشيد .

***************************************

« سياوشْ پاكْ »

پنجشنبه : 6 / 1 / 1394 خورشيدي

برابر با : 26 / 3 / 2015 ميلادي

***************************************

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, مذهب, هنر, ادبيات, سياست, شعر, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

118 – ) : « خدای عرب » ، شعری از « مصطفی بادکوبه ای هزاوه ای »

 

« مصطفي بادكوبه ئي ِ هزاوه ئي » را در سالهاي دور ، درانجمنِ « استادْ سيّد محمود فرّخِ خُراساني » در مشهد ديده بودم . جواني بود بسيارآرام و مُؤدّبْ و ادب شناس و شعرهاي نسبتاً خوبي هم مي سرود . كمتر حرف ميزد و بيشتر مي شِنُودْ . و با كمتر كسي دوستي داشت . در دو سه جاي ديگر در مشهد و تهران و … ديده بودمش . و سلام و عليكي غالباً كوتاهْ و چند دقيقه ئي باهم داشتيم ، زيرا منهم بيشتر از وي از خلق گريزان بودم خصوصاً از شُعرا ي آن زمان مانندِ شعراي اين دوران به شدّتْ بَدَمْ مي آمد زيرا اكثر اين جماعتْ شاعراني دستمال ابريشمي كِش بودند و هستند و به ندرت يافْتْ ميشدند سه چهار تا سراينده ئي  اگر نه همانند بل به شيوه و آئين « م . اُميد » وُ « فروغ » وُ « خُسْرو» وُ « سيمين » وُ… كه ريشه از تبارِ « سَرْوْ » داشتند و ميشد آدم و انسان شان حساب كرد . در اين روزگار هم  البتّه در گوشه و كنارِ ميهنِ خوب مانْ ايرانْ در زندان ها و درقبرستان ها و در خرابه سراها ئي  هنوز هم هستند چنين دلاورمردان و زنانِ برجسته ئي كه جان بركف صفحه و قلم و زبان نهاده اند تا بلكه خدمتي كنند براي رهائي ي ايران و ايراني از چنگالِ دژخيم هاي جهل و زور و جنون و جنايت . شعري كه در ادامه از« مصطفي بادكوبه ئي ِ هزاوه ئي » خواهيد ديد و خواند ، مرا به يادِ شعرِ زنده يادْ اُستادْ « سيّد محمودِ فَرُّخُ خُراساني » آوردْ كه در مَطْلَعِ آن ، فرموده بود : ( يا رب عرب مباد و ديارِ عرب مباد ) كه از شاهكارهاي ايشان در ادبيّاتِ پُرْ شَأن وُ شوكتِ پارسي است . وَ آن سروده ي حضرتِ « فرّخْ » را در يكي از پُسْتْ هاي پيشينْ ازين بزرگمردِ خُراساني به يادگار ارائه داده بوده ام  . وَ اينكْ شعرِ جنابِ « بادكوبه ئي هزاوه ئي » ارائه ميشود . بادا كه جوانانِ فهيم و اصيل و نژاده ي ايراني را بيدارگر باشد اين سُروده ي شيوا و مانا .  

20110301084555!Mostafa_badkoobei

با اندكي اصلاح در اشتباهاتِ اينترنتي ، وَگرفته شده از :

https://ieknafar.wordpress.com/2015/03/12/خدای-عرب-شعری-از-مصطفی-بادکوبه-ای-هزاو


20110301084555!Mostafa_badkoobei2

مـــرا بــه قـعــر جـهـنّـم بِــبَــر خــدای عرب

به شــرط آنـکــه نیــایـد در آن صـدای عرب

مـرا بـهــشـت چـه حاجـت که زاده ی عشـقم

بهشـتِ حـوری و غـلـمان بـود ســزای عرب

هـزار نـنـگ تـو را بـاد ، گــر نــمـی فهـمـی

به جــز کــلام پُــر از قـهـر و انحـنـای عرب

خدای مـن ، هـمـه عشق اسـت بی نـیـاز کلام

نه آن خـدا کـه همی سَـردهد ، صَـلایِ عرب

خدای عشق و مُحبّت که خانه اش دلِ ماست

نَـه مُـبـتـلای الــفــبـا نَــــه مُـــبــتـــلای عرب

اَشَــدّ کُـفْـر وُ نفاقا ، مگر نه گفته ی توست ؟

چه می کـنـنـد نفـهـمـان ، چنین ثنای عرب ؟

قـسـاوت عـربی ، نیـسـت درخـورِ تـکـذیـب

مگر دروغ بــود اصــلِ «کربلایِ عرب »؟

شــعــار عــفــو و پــیــام بــرابــری مـی داد

که جاگرفت به دل،کیشِ «مُصطفاي عرب»‏

اگر سـرودِ عــدالت نــبــود و عــشـــقِ خـدا

نمی ســرود قــلـم ، مدحِ «مُرتضايِ عرب»‏

فـســادِ «مــوبــد و ســاســانیانْ» به بادم داد

اگرنـه فـرّ «اهــورا» کـجــا ، ولای عرب ؟

بر آسـتانه ي« زَرْتُـشتْ »، می نهم سَرِجان

نه آن بهـشـت کـه بـاشــد بــه زیـر پای عرب

بهشت من ، سُخن پُرتوانِ« فردوسی » سْتْ

که نیـست در سـخـنـش، رنـگِ اعتنای عرب

به « بوستان وُگلستان » ، بهشتِ جاویدست

بهشتِ رُشد بشـر، نی شــکــم ســرای عـرب

بهشتِ من ، سخنِ « حافظِ » خوش الحانَسْتْ

کلام پخـتـه کـجـا ، شـرحِ قصّه های عرب ؟

سخـن ز « مثنویِ مولوی » بگو ، ایدوست

که شـادمـانـه بـهـشـتی است بی عزای عرب

بـهشـتِ نـقـدِ جهانْ در« رُباعی ي خـیّـامْ »‏

هــــزار بــار بِــهَ ازْ باغِ بـی صـفـای عـرب

کلامِ «گاندی»وُ شعرِ«هوگو»، شرف دارد

بــر آن ســخــن کــه بــر آید ز ادّعای عرب

مرا به خـشــم مَـبـیـن ای خدای کوچکِ خام

بــه جُـــرم آنــکــه نــدانــســته ام بهای عرب

اگر که رفته عرب ، از ســرای پاکِ «اُمید»‏

نمی ســرود چــنــیــن شعر در جفای عرب :‏

‏(خدای من ، کـه خـدای دلـی؛ به عشـق قسم

کـه مـیـهـنـم بِـرَهــانــی تو ، از بلای عرب )‏

***************

« سیاوش پاک »

نوشته شده در : دوشنبه 3 / 1 / 1394 خورشیدی

برابر با : 23 / ( 3 = مارس ) / 2015 میلادی

**************************************

 

 

 

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, مذهب, هنر, ادبيات, سياست, شعر, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

117 – ) : مُفْسِدينْ بنده ي كـيـرند چه شيخ و چه كشيش

( 1 )

در بهارِ سال 1356 خورشيدي موردي براي ما پيش آمد كه مجبور شديم از تهران مسافرتي سه روزه به شهرِ زادگاهِ شادروانْ « پدرم » كرمانْ ، داشته باشيم . پس با اتوبوسي عازم شديم وَ در راهْ چه برما ( دوسه نفر  –دوست ) گذشت وَ چه ها ديديم خدا داند وُ خود ما و همسفرانِ آن اتوبوسِ قُراضه ، كه ناچار بوديم با يك راننده ي كرماني ي دَخُو همسفر باشيم . قصدم نيست همه چيز را شرح دهم . در روز دُوّمْ ، اتفاقأ در « خيابانِ شاپور » در كرمانِ آنزمان ، يكي از دوستانم را (كه هَمْ او خويشاوندم بود وَهَمْ درويش بود وَ هَمْ شاعري بنام وَ شُهره در آن روزگار) ديدم ، خودش جلو آمد وُ با گرمي ي خاصّي كه همه ي « كرماني هاي غريبه نوازْ ! » دارند ، با من خوش وُ بش وُ احوالپرسي كرد وَ با دو دوستِ تهراني ام نيزْ ، وَ با اصرار زيادي ما را به خانه ي پدري اش كه در« خيابانِ  زريسفْ » در نزديكي هاي ( آتشكده ي زرتشتي ها ي كرمان  ) بود ، بُردْ . پدرش از بزرگانِ فقري در « سلسله ي نعمة اللهيه » بود كه مُباديِ آداب وَ داراي خصوصيّاتِ اخلاقي ي خاصّه ي دراويشِ نعمة اللهي ي جنابِ « دكتر جواد نوربخشِ كرماني » بود ، وَ پس از نيمساعتي براي ما از ديواني خطُي ( از حضرتِ « شاه نعمة الله وَلي » ي ماهاني ي كرماني ) شعري قصيده وار را انتخاب كرد و با طمئنينه ، همراه با لحني وَ صدائي خشنْ امّا خوش آيند قرائتش فرمود ، همان قصيده اي كه با اين مصراعْ آغاز ميشود : ( گردشِ روزگارْ مي بينمْ ) . پس از خواندنِ كُلِّ قصيده ، فرصتي پيش آمد وَ چاي وُ ميوه ئي صرف كرده شد وَ رُخصت طلبيديم كه برويم . ايشان روي به اين بنده نموده وَ گفتند :  ( فقط به شما توصيه ميكنم كه جز اشعارِ عرفاني ، به هيچ نوعْ از ديگر انواعِ شعرْ ، توجّه ننمائيد ، گرچه ميدانم شما اهلِ طنزيد و در مجلّاتِ طنزْ  هم تا كنون بسيارشعرها و نثرهاي طنزي از جنابعالي منتشر كرده اند امّا لازم ديدم كه بگويم تا شما ازين پس مبادا ديگر گِرْدِ اشعارِ طنز و سياسي بگرديد كه در شأنِ حضرتِ عالي نمي باشد ) . خُلاصه پس از كُلي « به روي چشمْ » گوئي به ايشانْ از شَرِّ اين بزرگمردِ پُرچانه ( ي ظاهراً خاموش و با وقارْ ) خلاص شديم وُ رفتيم . در راهْ كه ترجيح داده بوديم پياده به سوي « فلكه ي مشتاقيّه » برويم ، در كوچه باغي خلوتْ از وسطْ وَ گاه از كنارِ راهْ ، جوي پُر زمزمه از آبي زلال را ديدم ، حالي دست داد ، ديدم يكي از همراهانْ  نشست وُ دست وُ روئي شُسْت وُ وضوئي گرفت . گفتم : « مگر درويشي كه وضو تازه ميكني ؟ » . گفت : « هِعْ …. » . سپس گفتم : « ها ! يادم آمد . » ، با آرامشِ پُرْ شوري گفت : « نَعْ » ، درجوابِ نَعَ شْ بر لبه ي جوي آب نشستم وُ دلْ بستم به كاري كه مدّتها بود تَركِ آن كار كرده بودم و مشغول شدم به وضو گرفتن ، وَ در زير لب اين بيتِ حضرتِ حافظم زمزمه انگيز شد كه : ( شست وُ شوئي كن وُ آنْگَهْ به خراباتْ در آي / تا نگردد …. ) كه دوستِ ديگرمان كه خواننده ئي بسيار خوش صدا بود بيتْ را ادامه داد : « تا نگردد …. زِ تو ، اينْ دِيْرِ خرابْ ، آلوده . » وَ يكوقت متوجّم كردند كه سَرْ بَرْ مَزارِ پاك وُ مُتِبَرّكِ حضرتِ « مُشْتاقْ عليشاهْ » نهاده بودم وَ چه گريستني مرا گرفته بود !! از آن گريه هائي كه « بچّه پسريتيمي پنج شش ساله » در سوگِ شهادتِ پدربزرگش ميكند . نميدانم اينها را براي چه ، وَ براي چه كسي مي نويسم ؟ مگر در اين روزگارِ مسخره ي جهل وُ جهنّم زده اي كه طاعونِ آخوند وُ سفيه وُ فقيه !! همه ي اين سرزمينِ پاكِ اهورائي را تا بيخِ خِرْخِره گرفته ، («اميد» ي) به كورسوئي از« خُرْدَكْ شَرَري » هست هنوز!!؟؟

( 2 )

چون چند روزي ، گرفتارِ بيماري ي شديدي بودم و تا دوسه ساعتْ قبل از تحويل دادنِ سالِ نحسِ 1393 به ( جنابِ مستطابِ « مُحَوِل الاحوال » ! ) ، حالم همچنان « بَدِه ، بَدْ بَدْ » بود ، وَ مطلبِ اين مُخْلَصْ و قصيده ي آن خويشاوند و دوستِ خالِص ، پا در هوا مانده بود ، حيفم آمد بگذارم براي فرصتي ديگر ، كه بيش از يك ماه است هِيْ اين پا آن پا ميكنم ، و بيماري ي حادّي كه دارم دست بردارْ نيست ، به قولِ خانمِ « ليندا گودمن » در كتابِ « علائمِ ستاره اي » اشْ ، ستاره ي من در ماه سرطانْ (= تيرماه ) از بس كه « سيگارِ تير » مي مصرفيده تيري از كمانِ ( آرشِ كمانگيرِ « سرطان » ) به سوي قلبِ به قُلّابِ ماهيگيري ي ( « قُلْ يا ايهاالكافرون ِ» بهتر از « مُسْلِمونْ » ) گير اُفتاده ي ( منِ سيزده وُ سي وُسه صَدُمِ مَنْ « = 33 / 13  * 3 = تقريباً 40 كيلوگرمي » ) نشانه رفته ، به طوري كه از ( بينشِ خودِ بي « نشان از بي نشان ها » )  يم هَمْ به جُزْ نگاهي و نظري اندك  به « فراسوي نيك و بد » مْ كورسوئي از نورپوئي باقي نمانده ، پس ، بَنا بر اقتضاي همين سخنْ ، به جاي اينكه بگويم : من كي ام و جنابِ شادروانْ « دكترابراهيمِ باستانيِ پاريزي » كدام است و ما را با هم چه دوستي ئی و چه نسيتِ سببي يا نسبي ئي بوده ، همانْ را همانا بهتر و دُرُسْتْ تر وُ به هنجارتر ديدم وُ دانستم كه قصيده ي ايشان را همانطور كه بوده و خودش قبل از ارتحالشْ قدري در آن دستكاري و تعويضِ كلماتْ كرده را در ادامه ي اين قال و مقالم بگذارم ، گرچه سالها پيش از اين ،  اين نگارنده ، در 13 بيتِ آغازينِ اين قصيده ، تصرّفاتْ و دخالت ها و نكته گيري ها و تصحيحاتي كرده بودم و براي خودِ ايشانْ از طريقِ ( اداره ي « پُسْتْ » ) ارساليده بودم و پس از چندي ( « جنابِ پُسْتْچي » ي خيابانِ « پهلوي » ي شهرمانْ نامه ي جوابيّه ي آن بزرگمردْ را به دستم رسانيده وَ دستمزدِ دلخواه و قابلي هم به زور به وي داده وَ از وي تشكّر كرده بودم ، وَ بَعْدْ در منزلْ نامه ي ايشان را  ( كه به ضميمه اش كتابي نيز از كُتُبِ ارزشمندِ خويشْ را به بنده اهداء كرده بود ) را گشودم و خواندم . حضرتِ اُسْتادْ « باستاني ي پاريزي » خطاب به اين بنده نوشته بودند كه :  (( من مترجم و نويسنده ام ، وَ هرگز شاعر نبوده و نيستم ، از كسي و از جائي هم ترس و بيمي ندارم . چُنينْ قصيده ئي « گيرم كه فرضاً عالي هم باشد كه نيست » را بايد بدانيد كه در شأنِ مقامِ اينْ بنده نبوده و نخواهد بود نه اكنون و نه حتّي صد سال بَعْد از رفتنم و آزاد شدنم از گير و دارِ اين دنياي فلان فلان شده . )) . به هرحال در جمله ي « اين دنياي فلان فلان شده » رازي  را نهفته ديدم كه برايم شكّي را به يقين تبديل كرد و يقيني را به ترديدي . به هر حال ، در اين روز شنبه ي يكم فروردينِ سالِ 1394 مرا تصميم بر آن شد كه آن قصيده را در اين پُسْتْ ارائه كنم چه از حضرتِ ايشانْ « = باستاني پاريزي » باشد چه نباشد . فقط توضيحاً عرض ميشود كه « عنوانِ مطلبِ يكصد و هفدهم » ازابتداي تصحيحاتِ 13 بيتي برداشته شده كه منِ نگارنده يعني  ( = س . پ ) تصحيحش كرده بوده ام : ( مُفْسِدينْ بنده ي كـيـرند چه شيخ و چه كشيش ) .

3 )

قصيده ي « شيخ و فاحشه »

ابراهيم باستاني پاريزي

4506959315350775716

**********************************

آدمــي بَـنــده ي كــيــر اســـت چــه شــاه و چــه وزيـــر

كــه شــهـانــنــد و وزيـــران هــمــه خود بنده ي كــيـــر

خــلـــق را بـــيـــهــــده در طـــبـــع نـــخـــوانـــيــــد آزاد

كــه دروغ اســـت ، دروغ اســـت به يَــــزدانِ قَـــــديـــر

مـا هــمــه بـنـده ي نَفْـســيــم كه پـســـت اســت و پـلـيـد

كــه هــمــه آلـــتِ كـــيــــريــــم و نــــداريــــم گـُـــزيــــر

كــشــته ي كـيـــر خَــرِ نَفْــس وُ شَــهــيــديــم ، شـهـيـدْ

زَرْ خــريد ِ هَــوَسِ خــويــش وُ اســــيـــريـــم ، اســيـــر

ايــن امـــيــران كه سَــرِ قــــدرتْ ســايَـــنـــْدْ بِه عـــرشْ

ويــن وزيـــرانْ كه به درگـاه مُـــشـــارنـد و مُشــــيــر ،

شــيــرِ روزنــد ، كــجــائــي كه بـه شــبْ ، زيــرِ لـحـاف

تــا بــبــيــنــي كــه چــه روبـــاه شـــود گـــردنِ شـــيـــر

لافِ قــدرت مَــزَنْ اي كــونْ كُـــنِ بـــي واهـــمــه شاه !

دَمْ زِ قــانـــونْ مَــزَنْ ، اي كُــسْ كِــشِ بــي مايه وزير !

قـــدرت ار هــســت به كـيــر اسـت كه چون راست شود

بــِــدَرَد كـــــونِ نـــوامــــيـــسِ عُــقـــــول وُ تـــدبـــيــــر

« ژوزِفــيـــن » مي شِـــكـَـنَـــد دبـدبـه ي « ناپلـئـون »

« كــاتــرين » خَــم كُـــنَـــد آخــر كــمـــرِ « پـِتْرِ كَبير »

« آنــتــوان » بــاشــي اگــر حـاكم و ديكتاتورِ « روم »

لاي ِ رانِ « كــلــوپــاتــرا » بِــشَـــوي خُــرد وُ خَــمـيــر

« شــيـخِ صَنعان » چـه كـُنَد ؟ « عابدِ بَرصيعا » كيست

كـــيــر بي پـــيــر نــه از شـــيــخْ مُطـيـع اسـت و نه پير

اي بَــســـا كـــون دَهَـــد آدم كـــه بـــه پـــولـي بـــرســـد

وانــگـــه آن پـــول شَـــوَدْ صَــرفِ هـــوســبــازيِ كــيــر

آبِــرو پـــيــشِ اعـــالــي شــــــود ازْ پـــــايـــــه خَــــراب

تــــا شَـــوَدْ وضــــعِ قَـــضـــايــاي اســـافـــل تعـــمـــيـــر

***

ايـــن سُـــخَـــن را هَــــمـــه عــالـَــم خــطِ تَصـديقْ نَـهَـنْدْ

جُــز تــو اي شـــيـــخ كـــه بَـــدْ بــاطــنــي وُ غــافــلگـير

پـــرســشـــي مي كـــُنــم اي شــيــخْ تــو بَــرگـويْ جواب

مـــن بـــمــيـــرم ، سُـــخَـــنِ راســـتْ بــگــو بــي تَشوير

ايـن نَه صَرْفَ اسْت وُ نَه نَحْو وُ نَه سيوطي ، نَه حِسـابْ

نَــه زِ صُــغــري وُ زِ كُــبــري و نَــه اَزْ شِــعــر و شَعـيـر

دَمْ ز تَــقْــوي زَنـــي وُ عــصــمــت وُ پَــرْهـيــز وُ عِـفافْ

كــه : « مَهارَ اسْــت وُ مُطـيـعَ اسْــت مرا نَفْسِ شَرير.»

ايــن تَــظــاهُــر بـــه ريــا كــاري وُ ديــنــداري چيسـت ؟

نــيــشْ پـنـهــان مَـكـُـن اي عَــقْـــرَبَـــك ِ زيــر ِ حَصـير !

آنــچــه خُــفـــتــه اســت به شــلوار تــو از مـا هم هست

نــي ز مــا ســنــگِ سَــمــاق اســت و ز تو شِمْشِ عَبير

تــو نــه مــوســايــي وُ ايــنــجــا ، نَــه عَـصـا خواباندي

مــن نَــه فِرعــونــم وُ بــســتــه بــه كــَمــَر مــارِ شَــرير

نيســت كيري كه سَزِ شَبْ ، نَكـُنَدْ : « يا هو ،  كُسْ ! »

نيستْ يِكْ كُسْ كِه سَـحَـرْگَهْ ، نَـزَنَدْ : « يا منْ ، كير ! »

***

قــصّــه اي لــخــت در ايــن بــابْ بگويم چو « فرويد »

گر چــه كــارم كِــشَــد از خَــلــْقْ بــه لَــعْــن وُ تَــكـْفــيـر

نَه دروغ اســت بــه آنْ حــقّ كــه كَــريــم اسـت وُ رَحيـم

نَــه گــَزافــه ســت به آن كَــسْ كه بَــشــيـر است وُ نَذير

تــا بِــبــيــنــي كــه تــو را پــتّــه بــه آب افــتــاده اســت

پــيـــش ايــن خــلــق وُ دِگـــَــر ســود نـــدارد تَــــزْويـــرْ

***

پــيــش از آنــي كــه پِــيِ « قــلعــه ي دُخــتــر » بِــرَوَمْ

يا شَــــوَمْ مُعـْـتَــكـِــفِ تــرجــمـــه ي « اِبـــنِ اَثـــيـــر »

آشــنـــا بـــود مَـــرا قَـــحـــبـــه اي از عَــهْـــدِ شَـــبـــاب

كــه شـــبـــاب اســـت و هَــوَسْ بــر سَـرِ آن ، اَبرِ مَطير

يــك شَــــب از دفـــــتـــــرِ ايّـــــام ِ هــــــوسْ پَـــــرْوَرِ او

خـــواســـتـــم خــــاطــــره اي چـــنـــد نَـــمـــايـــد تَقـرير

گـــفـــتــم : « اي ديـــده هـــزاران ذَكـَــرِ خَــلْـقِ خداي !

شـــده ســـنـــگ ِ مَـحَـكِ سِــكْـــسْ ، زِ بُــرْنــا وُ زِ پـيرْ ،

اي شـــده پـــيــش  تــو شَخــصــيّــت وُ مــاهـيّـتِ خَلْقْ ،

روشــن آن گــونه كــه باشــد به بَــطــون وُ بـه ضَمير ،

اي خَــلايـــق بــه تو روراسـتْ ، پَس از لاف وُ گـَزاف ،

وي طــبــايع به تــو يكــرنــگْ ، پَــس از صــدْ تَـزوير ،

اي لـــبِ لــعــــلِ تــــو پــــازهــــرِ بــــلايِ ســـاديـــســــم

زيــرِ نـــافِ تـــو عـــصـــاگـــيـــرِ هَـــوَس هـــاي ضَـرير

پـــرســشي دارم وُ خــواهـــمْ كــــه مَــــرا پـــاســـــخِ آن

راســـت گـــويـــي كــه در ايـــن كــارْ بـصـــيري وُ خَبير

زيــن هــمــه خــلــق كـــه از جــوي تــو سـيرابْ شدند ،

لات وُ اَشــــراف وُ بَــد وُ خـــوب وُ بُــنَـكــْدار و فــقــيــر

مــن بَــرآنم كـــه بِـــدانـــم مَــگــــر از مــنــطِـــقِ تــــو ،

بــدتــريــنِ هَــمــه شــان كيـسـتْ در اين جـمـعِ غَفير؟ »

گــفــت : – مــن خَــلــْــقْ بــسـي ديــده اَم امّــا صدْ دادْ ،

زيــن گــروهِ عُــلَـــمـــائي كـــه بــــه زُهـــدنــد شَــهــيــر

جُــزْ سَــرِ كــيــر ، هــمــه فــرقــه ي عــمّــامـه به سَرْ ،

رَذل وُ پَــسْـــت انـــد و نـــدارنــد در ايــن حُــكـْــمْ نَظـيـر

***

شــيــخــكــي بــود كــه در مــدرســه اي مــنــزل داشــت

پــاك وُ اَفــكـَــنــدِه سَــر وُ بِــسْ بِــســو و خـوشْ تَـذكـير

ظــاهــر آراســـتــه چـــون ســــايــــرِ اربـــابِ صَـــلاح ،

ريــش وُ عَــمّــامــه وُ نَعــلــيــن وُ قــَــبــايِ كِــشـــمــيــر

پــاي مِــنْــبَــر شــبــي از شـــيــخْ ، سُـــوالـــي كـــردم ،

بــالْــخــصــوص از جــهــتِ حـيـض وُ نِـفــاس وُ تَطهـير

او مــرا گـفـت : « كـه ايـن مـســئـلـه را بـايـد جُـســت ،

در فــلان حـاشــيــه ي ِ جــامــعِ «تــفــســـيــر ِ كَـبــيــر»

بــهــتــر آن اســت كــه دَرْ اوّلِ شــبْ ، وقـــت ِ نــمــاز ،

پــيــشِ مــن آيــي ، در مَــدرســه يِ «شـيــخْ ظـَـهــيــر»

تا مــن آن مــســألــه را جــويــم و بــا ذيــل وُ شُـروحْ ،

جُــزء جُــزء آن هــمــه را بــا تــو بـگــويــم تَفسـير . »

مــن بــه سَــر چــادرِ عِـــصْــمَـــت زدم وُ وقــتِ غُــروبْ

جـــانـــبِ مَــدرســــه رَفـــتـــم كِــه نَــيُــفــتــدْ تــأخـــيـــر

صَـحْــن خـلــوت شــد وُ طــلّاب بِـــه مــحـــرابْ شُـــدَنْــدْ

بَــرشــد از مَـــأذَنِــه بَـــرْ چَـــرْخْ ، صِـــداي تَـــكْـــبـــيــر

واردِ حُــجـــره ي شــيــخـــك شُـــدم وُ او بـــرخــــاســـت

پـيــش پـاي مـن وُ پـس گـفـت : « تَفَـضّـل بـه سَــرير!»

از پَــــسِ پُـــرســــشِ اَحـــــوالِ مــــن ، آوَرْد كِـــــتــــاب

خــوانــدَ ازْ حـــاشــــيــه وُ مــتــنْ ، رَوايـــات ِ كَــثـــيـــر

گــر چــه اصــل ِ ســخــن از حـيض وُ نِفاس آمد وُ طَمْثْ

لــيــكْ آخـــر بــه جـــمـــاعْ آمـــد وُ آنْ فـــعـــلِ كَـــبــيــر

هــر چــه دربــاره ي اعــضــايِ اســافِـــل مــي جُــســـت

جــزء جــزء آنْ هـــمــه را گـــفــت نَــفــيــر وُ قِــطـمـيـر

كــه چـنــيـن خُـفــتـن وُ آن گـونـه زَدَن نــيــســت بَــديــع

يــا چـــنــيــن دادن وُ آنــگــونــه شُــدَن نــيـــســت جَدير

زانــيِ مُــحــصـــنــه را حــكــم چــنـيــن اســت و چـنــان

وَطْــيِ غِــلْـمـــان ، بُــوَد ايــن حُــكــمـش وُ آنَـش تَقصير

بُــــردنِ يــــائــــســـــه يـــــا قــُـــــر زدنِ بـــــاكـِـــــره را

هــم مُــجــازات فـُــلان بــاشــد وُ بَــهـــمـــان تَــعــــزيـــر

از قـُــبُــل گــر نَـــرَوَد بــــا دُبُــــرش بـــايــــد ســــاخـــت

كــه : «نــســاء حَــرْثُ لَــكُــم»، هـيــچ نـــدارد تــوفــيـر

ور كــــه اِفْـــضــــا شـــود الــبـــتّــه حــذر بـــايـــد كـــرد

چــنــد روزي كــه خــورَدْ بَــخــيــه وُ يــابَـــد تَــعْــمـــيـر

گـــر بــمتــالـــنــــد مَــــهِ روزه، شَــــــوَدْ روزه خَــــراب

ور رَوَد تــا حَــشَــفـــه نــبــودت از غــســـل گُـــزيـــر »

***

بــاري ، آنــقــدر ســخــن گــفــت و مــســائــل فـرمـود ،

وان چــنــان كــرد مَــرايـــا و مَــنـــاظـــر تَـــصـــويـــر ،

كــه مــرا شَــهْــوت غــالــب شــد وُ تَــن خــارش يافـت؛

گــويــي اَنْـــدَرْ هَــمِـــه انـــدامِ مَــن اُفـــتـــاد كَــهـــيـــر .

اوّلِ كــــار وُ زَنـــي تَـــر گـُــل وُ وَرْگـُــل كـــه هَــــنــــوز

تــكْ پَــران بــودم وُ مُــحــتـــاطْ ، نــه شـب خواب وُ دَلير

غــافل از آنــكــه چــه دامــي به رَه انـداخـتــه شــيـــخ ،

تـــن بـــه او دادم ، فـــارغ زِ عَــــذاب وُ زِ سَـــعـــيـــر .

جــامــه چــون كــنــده و گــشــتــيــم مُــهَــيّــاي جَــمــاع

كــــرد او پــيــشــــنــهـــاديّ و شُــــدم پَــــنــــدْ پَــــذيـــر

او چــنــيــن گــفــت : « اگــر لـــذّتِ افــــزونْ طَــلَــبـــي

بـــهــتـــر آن اســـت تــو رو اُفــتـي وُ من خُفته به زير.

مـن شـوم زَن تـو شَـوي مَـرْدْ كه «مَهْـوَشْ» فَــرمــودْ :

«كامـيــابـيــش فــزون اسْــت وُ تــكــاپــوش قـَصـير.»»

من رضــا دادم و پَــسْ ، شــيــخ بــيُــفــتــاد بــه پُشت ؛

سَــركَــشــان تــيــرِ تــلــگــرافـــش ، تــا چـــرخِ اَثـــيـــر

روي او خُــفـــتـــم وُ مـــالـــيـــد وُ فُـــرو رَفـــت تَـــمــام

گـر چـه «يـارو»ش گِـران بـود وُ كَـج وُ سَـخت وُ خَطير

در هــمــيــن حـــال مـــرا شــانــه وُ بــازو بِــــگـــرفـــت

به دو دســت وُ بــه فـَلَــك بــانــگِ شَهـيـقـَش چـو زَفـيـر

پــاي پُــرْ مــويِ خُـود آنـگـه بِــه دُو پـايَــم پــيــچــانْــدْ ،

هـمـچـو لَـبـلاب كــه بَــرْ شــاخِــه ي گـُــل گـــردَدْ چــيــر

آنـــچـــنــان ســـخــــت گــرفـــتـــار شــــدم در كـَــــفِ او

كـــه نـــه تـــابِ حَـــرِكَـــت مــانـــد وُ نَـــه رايِ تَــدبــيــر

در هـــمــيـــن حـــال كـــه او گَـــرمِ تَــكـــاپــو مـي بود ،

مــن تَــنِ گـَــرم سِــپُــرده بِــــه قـــضـــا وُ تَـــقــــديـــر ،

نــاگــهــانــي ز پَــسِ پــــرده ي ِ پَـــســـتــــوي ِ اُتـــاقْ ،

شــيْــخَــكــي لُــخْــت بُــرون جَــسْــت چُـو بـوزينه ي پير

آتَــشِ شَــهْـــوَت از چــشــم وُ تَــنَـــشْ شُــعــلــه گـَــراي

كـــيـــرِ او ســـيـــخ وُ سِــيَــه هَــمْــچـــو چُــمــاق ِ تَكفير

بــي ســلامــي و عَــلــيــكي ، ســوي مــن آمـــد چُــسْـتْ

وَز دُبُــر بَــرْ مـــنِ كَـــجْ قــافــــيـــه چَــســـبــيــدْ دَلــيـــر

دَســـت بَـــر رانِ مـــن اَفْــكَـــنـــد وُ سُــريــنــم بگشود ،

كــه بَــســي لُـــقــمِــه عَـــذَب بــود وُ رُطَــب دنــدانْ گيـر

ران بِــيَــفْـــشُـــرد وُ بــه زور آن هــمـــه را داخــل كـرد

خُــشــك و بــي قـــاعِـــده وُ تَــعـــبـــيـــه بگــشـود مَسير

مــن چه گويم كــه چــه ســان رفــت فـرو خرزه ي شيخ

چــه كـُـنَــد كـُـنْــده ي ســر ســوخــتــه بــا نــرم حــريــر

سَــگ صــفــت ديــرْدِه و گـــُربه صــفـــت، رنـج رســان

تــيــزْرانْ گــاوْ صِــفـــتْ ، كَــجْ زن و خَــرْگا بُــد كـــيــر

گـــرچــه پــيـــچـــيــــدم از دَرْدْ ، ولــــي چـــارِه نَـــبـــود

دســت وُ پــا بَــســتـه غَــزالي ، چــه كُــنـَـدْ در كَـفِ شير

گــويــي از عـالَــمِ تــصــويــر بــه تَــحــقــيــق كـشــيـد ،

قـــصّـــه يِ مــثـــنـــوي وُ دخـــتــرك وُ وَطــيِ حَــمــيــر

در حَــريـــم وُ حَـــرَمِ مـــدرســـه بـــوديـــم وُ بــه طَــبــع

جــــايِ فَـــريــاد نـــمــي بـــود زِ خــــوف وُ تــشــــويـــر

جــز نَــجُــنــبــيــدن و تــســلــيــم و رضــا چــاره نـبـود؛

كــه نَــه فَــريــادْ رَســي بــود در آن جــا ، نَــه مُــجــيــر

مَــن مُـــدِقّ تـــا نَـــدَرَد مَــــشــــك زِ زور وُ زِ فِــــشــــار

او مُــصِــرّ تـــا بــه كَــفِ ديــكْ بـــســايَــد كَــفـــگــــيـــر

زان بَــتَــر هــر يــك مي خـواســت از آن دو ، كه قـطـار

يـــك مــلاقــات كـُـنـَــد در تَـــهِ خَـــط ، از دو مَـــســـيـــر

چه بــگــويــم كــه چــه بــودند دو تــا شــيــخِ پَــلــيــد ؟

چــه بــگـــويــم كــه چـه كـــردنــد ز بـــالا و ز زيـــر ؟!

گَــر رَسَــد روزِ قــيــامَــت بِــه يَــقــيــن خــواهــم بُــرد ،

شِـــكْـــوِه يِ كـــونِ دريــــده بـــه خــــداونــــدِ قَـــــديـــر

***

بـاري، اي شِـيخ ! سُـخَن گر چه نه خُوش بود ، مَرَنج !

نَـقْــلِ كُـفـر اسـت وُ نـه كـفـر است ، تـو بَرْ ريشْ مَگير!

شَــهــوت ارْ چَــنـد پَـلــيـد اسْــتْ تــو پَـسْـتَـشْ مَــشُـمـارْ

كه ســـويــداي حــيــات اســـت و نــه ســـوداي زَهــيـــر

هَــــدَفِ دیـــن و هُـــنـــر غـــايـــتِ اخـــــلاق و كَـــمـــال

هـــمــه را خـــتـــم شـــود راه بــــديـــن دِيـــرِ حَـــقـــيــر

قـــوّه ی نـــامـــیـــه ایــــن اســـت ، فَــقـــیــهِ مِـفـضال !

حَـــرکَــتِ جـــوهَری ایــــن اســــت ، حَـــکــیــمِ نهریر !

مــا هــمـه زنــده بــه كــيـــريــم و پَــس اُفــتـاده ي كُـس

زنــده بــادا كُــــس و بــــر پــاي بُــوَد پَــرچَــمِ كـــيـــر !


****************

« سیاوش پاک »

نوشته شده در : شنبه 1 / 1 / 1394 خورشیدی

برابر با : 21 / مارس / 2015 میلادی

********************************

 

نوشته‌شده در هنر, ادبيات, سياست, شعر, طنز, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

116 – ) : چرا در « ايران » هيچكس نمي خندد ؟

خوب نگاه كنيد حيواناتِ اهلي و جنگلي و اهلي نشده ‏را ، اگر درست و دقيق نگاه كنيد هيچ حيواني را ‏نمي توانيد ببينيد كه اندوهگين و بيمار باشد . همه ي ‏حيوانات در ظاهر و در باطن شان شادند. خوشحال و ‏راضي و بدونِ دغدغه اند . راحتند چون اهلِ فريب ‏دادنِ همديگر نيستند . چون به پول و ماشين و مقام ‏و لذّت جوئي هاي كاذب و ريائي نمي انديشند . خوب ‏خيره شويد در گياهانْ ، ببينيد كه چه قدر شادمانه و ‏دل انگيز زندگي ميكنند . چه قدر شفّاف و پرانرژي و ‏سرشار از خُرّمي اند . چه خوبند كوهها و درياها و ‏رودخانه ها و صحراها و حتّي كويرها . چه زيبا و ‏عاشقانه اند همه چيز و هر موجودي در هر شكل و ‏قيافه و در هر جلد و لباسي كه هستند چه قدر خشنود و ‏راضي و زنده اند ، جز انسان ، كدام انسان ؟ مگر ‏انساني هم هست ؟ مگر انسانيّتي هم باقي گذاشته اند ‏اين وحشي هاي در لباس بشري !؟ به چه كسي ‏ميشود مُرده دلي و پوسيدگي و بي روح بودنش را ‏بيان كرد و تسليتش گفت ؟ در همه جاي كُره ي زمينْ ‏وحشيگري جريان دارد . وحشيگري فقط مخصوصِ ‏اين بشرِ خودكامه ي ناآگاه و بي شعوراست كه ‏خودش را اشرفِ مخلوقاتْ مي نامد . حتّي الاغ ها به ‏ريشِ اين اشرف مخلوقاتِ دروغين ميخندند . چنان ‏ميخندند كه گاه از شدّتِ خنده شانْ مانندِ بابابزرگِ ‏هميشه بيمارِ شما ، تِلِنگَشْ در ميرود بي اختيار و ‏ناخواسته . شايد خيلي از اين اشرف هاي دروغين ‏مخلوقاتْ هنوز باشند كه براي فهميدنِ معناي يك « ‏تِلِنْگ » سر شان را خم ميكنند توي لغت نامه ي ‏جنابِ « دَخُو » يا همان حضرتِ علّامه « دِهْخُدا » ‏تا شايد پيدا كنند معني ي « تِلِنْگْ » را!! امّا حيواناتْ ‏حتّي الاغ ها خوشبخت تر از شماها و ماهايند . زنده ‏يادْ « عبدالحُسينِ گُلِسُرخي » در جائي سروده بود : ( ‏من در كجاي جهان ايستاده ام ؟ ) . واقعأ از شماها ‏بايد بپرسم كه در كجاي كاريد؟ چرا نَفَسْ ميكشيد؟ به ‏چه اجازه اي جاي را براي « زندگي » تَنْگْ كرده ‏ايد ؟ شماها غربي ها ، شرقي ها ، شمالي ها ، ‏جنوبي ها ، و شش جهتي هاي تيره دل و تاريك روان ‏و سياه مغز، با شما هايم ، از شما « مردگانِ روي ‏زمين » مي پرسم : چرا « زندگي » را اينهمه اذيت ‏و آزار مي كنيد ؟ چرا نمي فهميد كه ( « زندگي » ‏ي بدونِ لبخندْ يعني : مرگْ ) ؟ امّا آيا كسي هست ‏جوابگوي اين آخرين پرسشِ منْ به خودش باشد كه ‏در « ايران » : ( چرا نزديكِ 40 سال است كه ‏هيچكس نمي خندد ؟ ) !!! مگر چه اتّفاقِ وحشتناكي ‏رُخ داده است ؟ چرا گوشم فراموش كرده است ‏صداي قهقهه خنديدنِ حتّي بچّه ها را ؟ چرا ؟ : ( ‏چرا هيچكس به فكرِ گلها نيست ؟ ) نه ، ( نبايد « ايمانْ ‏بياوريد به آغازِ فصلِ سردْ » ) . خورشيد هنوز زنده ‏است ، شمس هنوز مي تراود ، آي بیدار شويد ، ‏نگذاريد خفّاشْ ها « زندگي » را دقمرگ كنند . ‏اجازه ندهيد دوباره « ناظم حكمت » ها ي اين ‏روزگارِ شبزده « در ستايشِ تاريكي » ياوه سُرائي ‏كنند . آي مردم ! اگر « زندگي » كه شمارا دوست ‏دارد را هنوز مي شناسيد نگذاريد و نخواهيد كه ‏خنديدن را فراموش كند . زنده ياد پدرم مي گفت : « ‏هرگاه كسي نخندد ، يقين داشته باشيد كه او مُرده ‏است . او به زندگي خيانت كرده و خودش را از ‏زيستن محروم ساخته ، چنين مُردگاني را روا نيست ‏حتّي به گورستانْ راه دهند . » .‏

***********

« سیاوش پاک »

نوشته شده در : پنج شنبه 2 / 11 / 1393 خورشیدی

برابر با : 22 / ( 1 = ژانویه ) / 2015 میلادی

*****************************

نوشته‌شده در فلسفه, فرهنگ و جامعه, قانون, مذهب, هنر, ادبيات, سياست, شعر, عرفان | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید

115 – ) : هَمْ – جَنگِ گَرْمْ ، هَمْ – جَنگِ سَرْدْ

 

خوبـتـرْ اَزْ « رُخِ شــهــمـاتْ » نــديــدم ( حـافـظ )  

« خوشْحريفي » كه درينْ عرصه ي شطرنجْ بِمانْدْ

***********

براي اوّلينْ بارْ ديروز و پريروزْ تصويرِ دو دخترِ جوانِ نابغه را در دو سايتِ مختلف ديدم كه به  نبوغِ و اراده و لياقتمندي ِ تك تكِ اين هر دو دخترِ جوان ، از صميمِ دلْ درود وُ تبريك فرستادم .

اوّلي اش شير دختري كُرْدْ به نامِ « ريحانه » كه تا كنون تعدادِ 102 داعشي ي وحشي را به دَرَكِ اَسْفَلُ السّافلينْ فرستاده وَ واقعأ جاي درودِ بسيار زيادي دارد به « كُرْدْ » هاي گرانقدرِ جهان . در اينجا ابتداء تصويري از وي را قرار داده ام كه ببينندش « اين ايراني هاي بي بخارْ گرديده شده » آن مظهرِ رشادت را در جنگِ گرم .

koobani

وَ امّا دختر خانمِ برجسته ي دوّم ، كه اوّلين زني  است كه در « جنگِ سردْ » با قهرمانِ شظرنجِ جهانْ  ( مَگنوسْ كارْلْسِنْ ) در روزِ شنبه 17 / 1 / 2015 با قدرت مبارزه كرد وَ اوسُتْ : ( خانمِ « هو . ييفان » از كشورِ چين ) . به گفته ي يك عارفِ برجسته ي ايراني ، كه حضرتِ ايشانْ چند روزست كه بازيهاي ( هفتاد و هفتمين دوره ي مسابقاتِ شطرنجِ « تاتا استيلْ » ) را مشاهده ميفرمايند در انتهاي پاسخِ شان به ايميلِ يكي از برجسته ترين اساتيدِ شطرنجِ ايرانْ چُنينْ فرموده بودند كه : خانمِ قهرمانِ چينْ « هو . ييفان ْ » اگر با آرامش و مراقبه ي بيشتري بازي ميكرد و از حركت 29 به بعدش را كمي عميق تر وَ دقيق تر ادامه ميداد به يقينِ قاطعْ « مگنوس » را در حركت 62 اش وادار به قبول ِ تسليم و پذيرفتنِ مات شدگي اش ميكرد . قرار شده بررسي هاي اين عارف فرزانه و شطرنج دان گرانقدر را در فرصتي مناسب از ايشان دريافت كرده و در اوّلينْ نوبت در پُسْتي ديگر به هموطنانِ گرامي ي اهلِ شطرنجِ جهان ارائه نمايم . البتّه جاي دارد كه بنده به عرض برسانم كه « مگنوس كارلسن » كه شاگردِ خوبِ جنابِ اُستاد عاليقدر( حضرتِ « گَري كاسپاروُف » بوده ، خصلتِ اصلي اش اينست كه درهر شرايطي فقط به « بُرْدْ » فكر ميكند و حريفش را بسيار تحتِ فشار قرار ميدهد و  به عقيده ي « اُستاد رضا اسپينوزا » يكي از برجستگانِ  گرانقدرِ شطرنجِ ايران : ( در حال حاضر سخت ترين كارِ دنيا شطرنج بازي كردن با « مگنوس كارلسون » استْ  ) . در اينجا ( مسابقه ي شنبه ي 17 – 1 – 2015 دور هفتم  شطرنجِ تاتا استيل )  را كه توسطِ فرزندم  به شكلي زيبا درآورده شده  ، ارائه ي شما دوستدارانِ « جنگِ سَرْدْ » نموده ايم . يا حق .

yifan05

هو ييفان با مادرش قبل از ورود به مسابقه

1421582778_Calrsen-Jobava

تصويرِ بالا :  لحظه ي آغاز مسابقه ي بينِ « مگنوس كارلسن » و « هو ييفان »

تصويرِ پائين : جدول حركاتِ همين مسابقه ي « مگنوس » وَ « هو »

tablelastmoveتصويرِ   بالا : آخر بازي ، حركتِ پنجاه و چهارمِ « مگنوس كارلسن » وَ پذيرفتنِ ماتْ توسطِ « هو . ييفان »

تصوير پائين : پايانِ مسابقه وِ لحظه ي تشكّر و خداحافظي ي اين دو قهرمانِ شطرنج

1421571580_B7klHtFCMAA5zXM

************

 با سپاس 

« سياوش پاك »

در يكشنبه : 28 / 10 / 1393 خورشيدي

برابر با : 18 / ( 1 = ژانویه ) / 2015 ميلادي

******************************

 

 

نوشته‌شده در فرهنگ و جامعه, مذهب, هنر, ورزش, اقتصاد, ادبيات, سياست, شعر, طنز | برچسب‌خورده با , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , , | دیدگاهی بنویسید